محمد كوچولمحمد كوچول، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

★★گل محمدي من★★

فقط 9 روز مونده

فقط روز مانده به یک سالگی محمد کوچول - پسر خوب و ناز و البته آقا، دیروز خداروشکر عالی بودی. غذا هم خوردی. دیشب خاله ندا برای اینکه به یاسمین خانم و شما غذا بده، قابلمه چلو خورشت قورمه سبزی رو آورد و گذاشت وسط هال. یاسمین زهرای خوشمزه و تو بامزه با کله رفتین توی قابلمه! این اولین باری بود که تو با یه قابلمه روبرو میشدی و برای همین خیلی سعی داشتی بری توش. کاملاً دستت رو کردی توی غذا و تعجب می کردی! یاسمین ناناس که اشتهاش باز شده بود هم با قاشق و هم با دست پلو میخورد و هی می گفت: به! تشمزن (خوشمزه ان). خاله ندا، به تو هم غذا میداد و تو هم با کمی ترس به خاطر درد لثه هات میخوردی. ناناسی، با دست و قاشق به همه م...
21 بهمن 1391

فقط 10 روز مونده

فقط روز مانده به یک سالگی محمد کوچول امروز جمعه 20 بهمن 1391 برابر با 27 ربیع الاول 1434 مصادف با اولین سالروز قمری تولد محمد کوچوله تولدت مبارک، کوشولوی خوردنی و خومزه!     - پنجشنبه دومین مروارید زیبات هم جوونه زد. اولین دندان پیش سمت چپ در فک بالا. الان دوتا نیم میلیمتر دندون داری. - خداروشکر حالت خوب شده و دوباره همه مون رو شاد کردی. - راستی درخت بادوم مامان جون هم دوباره توی بهمن ماه شکوفه داد. دقیقا مثل پارسال. من پنجشنبه شب متوجه شکوفه ها شدم و امروز بعدازظهر از تو و یاسمین زهرا و شکوفه ها عکس انداختم. پارسال توی بهمن ماه که این نهاله شکوفه داد ا...
20 بهمن 1391

فقط 11 روز مونده

فقط روز مانده به یک سالگی محمد کوچول - دیروز چهارشنبه خداروشکر روز خیلی خوبی بود. جینگیل خان هرچند بی حال بود و همش خوابیده بود ولی تب نداشت. دیروز مامان سارا شیفت بود و بنابراین بازم پیش ما بودی البته از سه شنبه ظهر اومده بودی پیش ما. من حدودای سه و ربع رسیدم خونه و دیدم بابا علیرضا و مامان سارا هم یه سر اومدن کوچول خان رو ببینن. یکی دوتا قاشق آب خورشت رو دادم بهت ولی کلا بی میل بودی. مامان جون رفتن مراسم هفتم عمو معتمدی که مادرجون توی خونه شون گرفته بودن و بابا علیرضا هم رفت خونه و مامان سارا هم با تاخیر به خاطر دسته گل جناب عالی رفت سرکار. من موندم و تو و یه بازی فوتبال! توی تخت دراز کشیده بودی و هی...
19 بهمن 1391

فقط 12 روز مونده

فقط روز مانده به یک سالگی محمد کوچول   کوشمولو خان، از دیروز سه شنبه که برای بار سوم رفتی دکتر خدا رو شکر تبت قطع شده. با مامان جون و مامان سارا رفتین پیش دکتر شهیم، پزشک کوچولویی های ما و کلی خاطرات زنده شد. مامانم میگه همیشه اون موقع ها که ما رو می برده پیشش، دکتر شهیم می گفته دوباره این بی بی سیدها رو آوردی اینجا؟ مگه من نگفتم بهشون نمک (سنگ نمک) وصل کن تا چشم نخورن؟! البته تا چهار پنج سالگی من پیشش می رفتیم و بعدش که خونمون عوض شد، دکترمون هم عوض شد ولی مامانم همیشه وقتی اسم یه دکتر خوب میاد میگه دکتر شهیم عالیه. الانم که یه پیرمرد خیلی مسن شده ولی تا مامانم گفته فلانی هستم گفته یادمه و درضمن...
18 بهمن 1391

فقط 13 روز مونده

فقط   روز مانده به یک سالگی محمد کوچول  - کوچول موچول، این روزا اینترنت سرعتش وحشتناک پایین اومده و یا قطع میشه. از دو روز پیش هرچی میخواستم بیام و شمارش معکوس تا یکسالگیت رو بذارم نمیشد تا امروز بالاخره موفق شدم. (حرف زدن رو داشته باش) - این چندروزه مدام تب داری. از سه شنبه قبل تب کردنت بیشتر شده و تا حالا دوتا دکتر رفتی. یکی می گفت برای دندوناته و اون یکی گفته گوشهات عفونت کرده.خانم دکتر خودت نبودش برای همین پیش دکتر فراز کوچول هم بردنت تا خیالشون راحت بشه ولی اونم داروهایی بهت داده که اصلا مناسب سن زیر دو سال نیست... خیلی بی قراری و اصلا لب به شیر و غذا نمی زنی. حتی دهنت رو هم باز نمی کنی...
17 بهمن 1391

دندون دندونه

جمعه شب 6 بهمن 1391 زمانی که دقیقاً یازده ماه و شش روزه بودی خاله ندا توی دهن کوچولوت و روی لثه های خوشگلت آثار یه مروارید رو کشف کرد و بالاخره شما هم به جمع کباب خورا پیوستی! اون شب (جمعه 6 بهمن) البته همگی خیلی اذیت شدیم. موقع برگشت از کیش، مامان جون (مامانم) توی هواپیما یهو حالشون بد شد و خدا ازشون نگذره این مهماندارای کیش ایر این وضعیت رو برامون بدتر کردن. البته بنده هم با یک شکایت رسمی حتما حال اون خانم ... پر فیس و افاده و خدمتکار هوایی رو خواهم گرفت... بگذریم... اورژانس و بعدش بیمارستان و کلی استرس و نگرانی. خدا رو شکر همه چی به خیر گذشت و مامان جون حالشون خوب خوبه و بیشتر ترسیده بودن. اما اون شب من و مامان سارا هم سخت مریض شد...
12 بهمن 1391

333 روزگی

امروز پنجشنبه 28 دی ماه 91 هست و فقط 32 روز دیگه مونده که یک ساله بشی خوشگل خوش خنده خودم . راستی: روزگیت مبارک!     خیلی نمکی بی دندون! همچین برای خاله هدی ذوق می کنی که دل آدم غش میره. خیلی ماهی، کپلی لپ لپی!     ...
28 دی 1391

نفس مامان

سلام نفسم بالاخره اومدم خودم واسه عزیزم مطلب بنویسم البته خاله هدی و ندا فکر نکنین دیگه راحت شدین ها چون الان من خونه مامانم ،محمدم پیش خانواده عزیز مشغول دلبریه.حالا میگن چه پر رو هست این مامان سارا عوض تشکرشه.البته من از دو خاله مهربون بسیار متشکرم که جور من رو میکشن.حالا بگذریم بذار از دلبریات بگم نفسم که هوش و حواس رو از من و بابا ربوده.از کجا بگم از خنده هات که وقتی میخندی اون چالهای خوشگل رو لپت نقش میبنده و اون لثه بی دندونت میوفته بیرون یا گریه هات که تمام اعضای صورتت درگیر میشن؟!از باباب باب گفتن و هدا هدا کردنت یا دد دد گفتنت.از سرفه هات که واسه جلب توجه کردنه یا دعواهات که واسه لوس شدنه.قربونت برم که هرکدوم از ادا اطوارات واس...
24 دی 1391