محمد كوچولمحمد كوچول، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

★★گل محمدي من★★

این چندروزه

من یه پسر خوب و خوش خنده ام که این دو سه هفته دیگه آخر دلبری شدم. قبلش هم بدون ناراحتی و گریه بغل بابایی و مامانی و خاله ها و عمو احسان می رفتم ولی الان دیگه می شناسمشون کامل و اگه تحویلم نگیرن دعوا می کنم. جمعه 5 آبان که رفته بودیم باغ بابایی، من توی ساختمون پیش خاله هدی موندم تا مامان و بابام برن بدمینتون بازی کنن. اما راستی قبل از اینکه مامان سارا بره نشسته بودم توی بغل خاله، دیدم بابایی اونجاست ولی اصلا با من حرف نمی زنه، هرچی گفتم: اِ .. اِ ... اصلا به من توجهی نکرد و بعدش من شروع کردم به بلند داد زدن و اِ اِ کردن. مامان سارا و خاله هدی ازم میخندیدن و می گفتن، بابایی خوابه برای همین باهات حرف نمی زنه! اما من از دست بابایی خیلی ناراحت ...
14 آبان 1391

منم بله!

دیشب سه شنبه 2 آبان 1391، یاسمین زهرا خانم با مامان و باباش اومده بودن خونه ما و بعدش قرار بود محمد اینا بیان تا همگی بعداز چندروز که بابایی از تهران میان دورهم باشیم. ناناسی خوشگلم که کمی سرماخورده بود از دکتر میومد ولی خدا روشکر مثل همیشه سرحال بود و فقط کمی آبریزش بینی داشت. داشتیم با هم گردو بازی می کردیم که محمد اینا اومدن و دوباره با جیغ و خوشحالی پرید دم در. محمد هم از اونطرف ذوقشو میکرد. محمد بغلم بود و یاسمین هم دور و برش میچرخید تا اینکه یاسمین دوید رفت بغل عمو علیرضا یعنی بابا علیرضا محمد کوچول. من دیدم محمد داره اعتراض میکنه و اِ اِ میکنه! همون موقع مامانی که توی آشپزخونه مشغول آماده کردن شام بود اومد و یاسمین رو بغل کرد و کل...
3 آبان 1391

هشت ماهگی محمد کوچول

خدایا چقدر روزها عین برق و باد می گذره! تا میام چیزی بنویسم می بینم که یک ماه گذشته و باید ماهگرد تولد محمدی رو تبریک بگم. امروز 30 مهر 1391، محمد گلی خوشگل و ناز و خوش خنده ما، هشت ماهه شد. محمد جوجوی خوردنی خودم ماهگیت مبارک انشااله صدو بیست ساله بشی خوشگله  الان حدود دو هفته است که مامان سارا برگشته سرکار، (از 16مهرماه) و تو فرشته کوچولو روزهایی که مامان خانم نیست تا حدودای 5 بعدازظهر پیش مامانی هستی. بعدش باباعلیرضا بعداز کار میاد دنبالت و میری خونه اون باباجونت تا آخر شب که با بابا برین فرودگاه دنبال مامان سارا. البته مامان سارا یه روز شیفته و دو روز آفه، اما همون یه روز از ساعت 3.15 صبح که سرویس میاد دنب...
30 مهر 1391

40000 تایی شدیم

دو روز پیش یکشنبه 23 مهرماه91 تعداد بازدید کنندگان وبلاگ محمدکوچول به 40000 نفر رسید. مرسی دوستای عزیز و گلم بازم تاکید میکنم اعلام این آمار، فقط برای یادآوری محبت های شما خوبان و تشکر از لطف شماست به ما و محمد جوجوی خاله. و البته ثبت همه لحظات ...
25 مهر 1391

نفس خاله ندا

امروز اومدم تا برا عشقم بنویسم و بهش بگم خاله ندا برات میمیره عزیز دلم.هزار تا بوسسسسسسسسسس به اون چال خوشگلت قربون چشمای خوشگلت برم من. آخه پسر به این خوشگلی کی دیده؟؟؟؟؟ ماشاا... یادتون نره! -این پست توسط خاله ندا نوشته شده! ...
21 مهر 1391

جوجو خان و ناناسی

این عکسا مربوط به روز تولد امام رضاست.جمعه 7/7/1391 .   عکسای کامل رو توی وبلاگ ناناسی نگاه کنید. چون خاله ندا عکس گرفته پس مجبوریم که عکسای خوگشل تر رو تو وبلاگ دخملش بذاریم. اینم لینکش: http://yasaminzahra-pouryasin.niniweblog.com/post454.php ...
20 مهر 1391

منم دارم حرف می زنم!

از پنجشنبه شب گذشته که از مشهد برگشتیم یه کم حالت سرماخوردگی داشتم و شنبه رفتیم دکتر. یه چندتا دارو داد که با خوردنشون کلی مظلوم شده بودم و هی می خوابیدم، اما از دوشنبه 10مهر 91 (یعنی 7ماه و یازده روزگی) که خداروشکر بهتر شدم یه ریز افتادم روی حرف زدن! حالا شی می گم؟؟ دا دا دا دا.... بَ بَ بَ بَ (یه جورایی بین با و بَ) پشت سرهم و مداوم داد میزنم و با دست و پا زدن هی تکرار میکنم. قیافه ام کلی بامزه است این لحظه، آخه زبونم رو یه وری می کنم یعنی موقع تلفظ و ادای حروف یه طرف زبونم بالاست و یه طرفش پایین و دست و پا میزنم و می خندم. وای که توی این لحظه چال لپم هم پیدا میشه و دور و بری هام غش می کن. همون دوشنبه شب که خونه مامانی اینا بودیم، ما...
13 مهر 1391

عکس های آتلیه

حدود دوماه پیش یعنی فکر کنم توی 5 ماهگی محمد آقا، این خوشگله با دخمل خاله اش رفتن آتلیه و کلی عکس گرفتن. البته از اونجایی که محمدی کمی کوچولو بود نتونسته بودن با همدیگه عکس بگیرن و تلاشهاشون بی نتیجه مونده بود. مامان سارا که اینروزا به دلیل مشکلات مخابراتی بدون ADSL و با Dial up اومده و فداکاری نموده و چندتا عکس آپلود کرده. منم از خودم فداکاری بیشتری در می کنم و براتون این عکسا رو میذارم البته بقیه اش باشه برای بعداً. مامان و بابای محمدی، این عکس رو توی ابعاد بزرگتر و روی قاب برای من به عنوان هدیه سفارش داده بودن که بعد از پایان نامه کلی ذوق زده شدم. ...
10 مهر 1391

من و یه دوست جون

چهارشنبه 5 مهر 1391، زمانی که مشهد بودیم رفتیم پیش مامان گلی جون، خاله جون میترا و دایی مهرداد و کیمیا ناناز. دیگه همه می دونن که این خانواده بسیار محترم و دوست داشتنی دوستای وبلاگی ما هستن و خیلی خیلی به ما لطف دارن. هوا برای من کوشولو خیلی سرد بود و مامانم کلی پوشونده بودم. اینم چندتا عکس از من و دوست عزیزم کیمیاجون توی کوه سنگی. نیگا، کیمیایی چه جور هوامو داره! (عمو امیر ونوشه خانم توجه بفرمایند ). ...
10 مهر 1391