منم دارم حرف می زنم!
از پنجشنبه شب گذشته که از مشهد برگشتیم یه کم حالت سرماخوردگی داشتم و شنبه رفتیم دکتر. یه چندتا دارو داد که با خوردنشون کلی مظلوم شده بودم و هی می خوابیدم، اما از دوشنبه 10مهر 91 (یعنی 7ماه و یازده روزگی) که خداروشکر بهتر شدم یه ریز افتادم روی حرف زدن! حالا شی می گم؟؟
دا دا دا دا.... بَ بَ بَ بَ (یه جورایی بین با و بَ) پشت سرهم و مداوم داد میزنم و با دست و پا زدن هی تکرار میکنم. قیافه ام کلی بامزه است این لحظه، آخه زبونم رو یه وری می کنم یعنی موقع تلفظ و ادای حروف یه طرف زبونم بالاست و یه طرفش پایین و دست و پا میزنم و می خندم. وای که توی این لحظه چال لپم هم پیدا میشه و دور و بری هام غش می کن.
همون دوشنبه شب که خونه مامانی اینا بودیم، مامانی زنگ زد به بابایی تهران و من یه ریزه برای بابایی حرف زدم، البته چون عشق گوشی تلفنم ترجیح میدادم گوشی رو بخورم که وقتی نمیذاشتن غر میزدم.
یه نکته خیلی جالب اینه که کلی ذوق یاسمین رو می کنم. تا می بینمش میخندم و می خوام بهم توجه کنه. خیلی جالب تر اینه که بهش می گم: آقو... مامانی و مامانم و خاله ها می گن، تن صدام مثل یاسمین خانمه ریز و کوشولو و خومزه!
دیشب، چهارشنبه 12 مهر، من پیش مامانی و خاله هدی بودم و مامان و بابا رفته بودن جایی، ناناسی و خاله و عمو اومدن پیش ما، ولی دخمل خاله که از پارک میومد و کلی خسته بود خوابش برده بود. خلاصه، توی اون وضعیت هم که من رو گذاشتن کنار ناناسی، تا نگاهش کردم صداش کردم: آقو... همه کلی ذوقم کردن. دیشب حتی وقتی داشتم شیر میخوردم و ناناسی از خواب پرید و گریه می کرد من شروع کردم به حرف زدن و هی سرمو بر میگردوندم ببینم این دخمل خانم چرا گریه می کنه! چندتا توصیه کردم بهش ولی چون داشتم شیر میخوردم و پستونکه توی دهنم بود معلوم نبود چی میگم.
خیلی وقته موقع گریه، ماما هم میگم و البته یه ارث دیگه که از دخمل خاله بردم اینه که وقتی گرسنه باشم و شیر بخوام، توی گریه هام میگم تیر تیر. ناناسی هم وقتی شیر بخواد پشت سرهم میگه تیر تیر!
- دقیقا روز دوم فروردین چند دقیقه قبل از ساعت نه شب بود که من نوزاد کوشولوی یک ماه و یک روزه که البته47 روز زودتر به دنیا اومده بودم برای خاله هدی و توی بغلش براش آقو گفتم. خاله همون موقع داشت ازم فیلم می گرفت و این لحظه رو برام ثبت کرده.