محمد كوچولمحمد كوچول، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

★★گل محمدي من★★

برای فراز کوچولو

امروز هشت اسفنده و اولین سالروز تولد فراز کوچولو که به صورت شناسنامه ای فقط هشت روز از محمد کوچول ما کوچیکتره. فراز کوچولو، تپل مپل یکسالگیت مبارک! یه دنیا شادی، سلامتی و موفقیت برات آرزومندیم. از طرف: عمو هادی و زن عمو،  خاله هدی، خاله سارا، خاله ندا، عمو علیرضا، عمو احسان و یاسمین زهرا و محمد کوچول ...
8 اسفند 1391

عکسهای تولد محمد

شنبه 5 اسفند 1391 بالاخره همه چی جور شد و یه جشن تولد خودمونی برای نی نی گولوی خوردنیمون گرفتیم البته مامان جون زحمت کشیدن و آش دندونی رو هم اون شب آماده کردن تا همه در کنار هم دوتا مناسبت زیبا رو جشن بگیریم. همه چی عالی بود و به همه کلی خوش گذشت. بازار عکس و فیلم هم به راه بود. (فقط نمی دونم خاله ندا از تزئینات در و دیوار هم عکس گرفته یا نه؟!!) از عکس سر مجلسی هم عکس نذاشته. البته عکس سر مجلسی محمد، شب تولدش توی آتلیه گرفته شد و به عنوان سوپرایز بالای سر محمد روی دیوار زده شده بودن.   بقیه مطالب خواندنی در ادامه مطلب:   ساعت حدودای هفت و ربع بود که رسیدیم خونه محمد اینا....
8 اسفند 1391

تشکر محمد جوجو و هدیه خاله هدی2

ناناسی یاسمین و محمد جوجو غیر از خاله هدی اصلی خودشون، یه خاله هدی مجازی هم دارن که همون خاله هدی سیناجون خومزه و خوگشل خودمه. یه خاله مهربون و با محبت. خاله هدی زحمت کشیدن و برای محمدی عزیزم دو تا هدیه فرستادن. میخواین ببینین: بفرما:   محمد جوجو: خاله هدی شماره 2 به خاطر همه چیز ممنونم. محمد جوجو: یه مامان گلی ماه و یه خاله میترای مهربون هم دارم که از قبل از به دنیا اومدنم همیشه دعاگوی من و همراه و همدل با خانواده ام بوده و هستن. مامان گلی مهربونم هم تولدم رو توی وبلاگشون تبریک گفتن. اما مهمتر از اون هرروز با پیامهاشون منو بیشتر از قبل شیفته خودشون می کنن و بهم انرژی مضاعف میدن که زود زود بزرگتر و مردتر بشم. مامان گلی ...
1 اسفند 1391

یکسالگی

نمی دونم چه جوری شروع کنم این داستان زیبای عاشقانه رو... یکسال بسان چشم برهم زدنی گذشت با هزاران هزار اتفاق و رویداد خوش و ... 30 بهمن 90 اوج خوف و رجا و بیم و امید خانواده ما بود... روز بزرگداشت قدرت ایمان یک خانواده به قدرت لایزال و لایتناهی تنها قادر متعال... روز دست شستن از همه و دل سپردن به یگانه آفریدگار بخشنده و مهربان و روز امتحانی سخت و پر از اضطراب با نتیجه ای شیرین تر از عسل. ساعت 4.20 صبح روز یکشنبه 30 بهمن 1390 با صدای تلفن از خواب بیدار شدیم و تا اسم "علیرضا" رو روی گوشی دیدیم من و مامان یهو گفتیم: سارا!!!!! از بس از سرشب درباره به دنیا اومدن محمد صحبت کرده بودیم و برنامه ریخته بودیم. بخصوص توی مسیر رفت و برگشت به فرودگاه...
30 بهمن 1391
1