یکسالگی
نمی دونم چه جوری شروع کنم این داستان زیبای عاشقانه رو... یکسال بسان چشم برهم زدنی گذشت با هزاران هزار اتفاق و رویداد خوش و ... 30 بهمن 90 اوج خوف و رجا و بیم و امید خانواده ما بود... روز بزرگداشت قدرت ایمان یک خانواده به قدرت لایزال و لایتناهی تنها قادر متعال... روز دست شستن از همه و دل سپردن به یگانه آفریدگار بخشنده و مهربان و روز امتحانی سخت و پر از اضطراب با نتیجه ای شیرین تر از عسل.
ساعت 4.20 صبح روز یکشنبه 30 بهمن 1390 با صدای تلفن از خواب بیدار شدیم و تا اسم "علیرضا" رو روی گوشی دیدیم من و مامان یهو گفتیم: سارا!!!!! از بس از سرشب درباره به دنیا اومدن محمد صحبت کرده بودیم و برنامه ریخته بودیم. بخصوص توی مسیر رفت و برگشت به فرودگاه برای استقبال از یاسمین زهرای ناز و مامان و باباش که از کیش برگشته بودن.... مامان سریع شماره آقا علیرضا رو گرفت و دیدم میگه باشه الان آماده میشیم این یعنی اومدن نی نی کوچولو زودتر از اون چیزی که باید...
بابا علیرضا، مامان سارا و عمه آرزو رو برده بود بیمارستان دنا و من و مامان جون هم رفتیم خونه نی نی کوچولو تا لوازمش رو آماده کنیم. آخه ما تنها ده روز بود که وسایل رو چیده بودیم و هیچ چیز برای بیمارستان آماده نبود. نصفه شبی قیچی پیدا نمی کردیم تا مارک لباسها و وسایل رو جدا کنیم و من با دندون و کارد افتاده بودم به جون مارک لباسها. شیشه نوزاد و پستونکها رو نجوشونده بودیم و لباسهای نوزادی هم هنوز برای پوشیدن شسته نشده بود. استرس وحشتناکی داشتیم و هرچی فکر میکردیم برداشتیم و رفتیم بیمارستان. من پیش عمه آرزو و بابا علیرضا نشستم پشت در بخش زایمان و مامان جون با وسایل رفتن پیش مامان سارا. با خانم دکتر تماس گرفته بودن و اون اصرار داشت که نوزاد طبیعی به دنیا بیاد ولی مامان سارا خیلی می ترسید و صدالبته همه ما. آخه نی نی نارس بود و می ترسیدیم فشار زایمان طبیعی و کم آبی اذیتش کنه. حالم مناسب نبود و وحشت سرتاسر وجودم رو فرا گرفته بود. درد زایمان مامان سارا شروع شد و وضعیت جسمانیش مناسب نبود. از درد گریه می کرد و التماس می کرد تا دکتر بیاد و سزارین بشه. خانم دکتر خونسرد هم عین خیالش نبود و تلفنی فقط دستور میداد که سعی کنن طبیعی بچه به دنیا بیاد. آقا علیرضا اومد و گفت که اتاق عمل هم گفته اگه قرار بر سزارین باشه زودتر از ده صبح نمی تونن نوبت بدن. کله سحر زنگ زدم به همکارم آقای س که سوپروایزر بیمارستان دنا هم هست و گفت با اتاق عمل هماهنگ میکنه و بعدش زنگ زد و گفت مشکلی نیست تا دکتر بیاد میبرنش اتاق عمل. بابا علیرضا هم با یکی از همکاراش هماهنگ کرد و اونم از اونور سفارش کرد و ... خانم دکتر خونسرد ساعت 7 اومد و سارا با چشمانی اشکبار و نالان روی ویلچر و سرم به دست درحالیکه از مامان و بابا حلال بودی می طلبید رفت اتاق عمل.
قبل از اینکه مامان سارا بره اتاق عمل خاله ندا و عمو احسان در عین ناباوری با یاسمین زهرای خواب اومدن. مامانم گفته بود بهشون چیزی نگم و من فقط یه پیامک دادم برای آقا احسان که ندا رو آماده کنه نگو مامان سارا خودش زنگ زده بوده به خاله ندا و بهش گفته بوده.
پشت در اتاق عمل ایستاده بودیم دوربین به دست و قلبمون فقط با شادی حضور محمد می تپید. محفظه شیشه ای اومد با لبخندی بر لب خانم بهیار و یه نوزاد پسر پیچیده شده در پارچه سبز و یه پتو که تا صدای ذوق و هیاهوی ما رو شنید با صدای بسیار نازک و ضعیفی گریه سرداد. خوشحالی همه وجودمون رو فرا گرفته بود و اینکه نیاز به NICU نداشت ما رو خوشحال تر میکرد.
سه ساعت بعد، مامان سارا رو آوردن و همزمان یه برگ دست مامان جون رنگ پریده بود که تحویل بابا علیرضا داد. برگه پذیرش در NICU! نی نی کوچولو رو بعداز سه ساعت تازه می خواستن ببرن آی سی یو نوزادان. بعدا کشف کردم که چون شرایط و وضعیت محمدی بحرانی بوده هیچکدوم از متخصصین نوزادان مسئولیت محمد رو قبول نکرده بودن و برای همین ارجاعش نداده بودن آی سی یو نوزادان تا اینکه خدا خیر دنیا و آخرتش بده دکتر حسن زاده شیرازی به داد ما میرسه (درحالیکه ما از وضعیت محمدی بی خبر بودیم) و نی نی رو میفرسته آی سی یو و تا آخرین روز به همراه چند نفر دیگه از کادر زحمتکش و دلسوز دنا بهترین تلاشها رو برای بهبودی ناناز ما می کنن....
30 بهمن 90، یکی از وحشتناک ترین روزهای زندگیم بود. روزی که بین بیم و امید گرفتار شده بودم. اونقدر تحت تاثیر شرایط قرار گرفته بودم که از یک ساعت بعد واهمه داشتم و حتی نمی تونستم دعا کنم و اگه میخواستم دعا کنم نمی دونستم چی بخونم و چه جوری دعا کنم. تب و لرز عجیبی داشتم و به معنای واقعی و کامل کلمه مریض بودم. در مقابل من که معمولا در شرایط بحرانی مثل بیماری بقیه مقاومتر هستم، مامان سارا بسیار آرام و با روحیه بود و این منو بیشتر اذیت می کرد. می ترسیدم از اینکه مبادا، خدای ناکرده، .... بشکنه....
مطلب پایین گزارش روز اول اسفنده فردای تولد محمد که توی وبلاگ گذاشته بودم و به نوعی شرح حال 30 بهمن 90 و تولد محمد و امیدواری من به بودنه...
آخرین اخبار:
من خاله هدي، نه ديروز و نه امروز سركار نرفتم. از استرس وضعيت به وجود اومده كاملاٌ ريختم بهم و الان هم كه اومدم روي اينترنت، مغزم داره مياد تو دهنم. يك سر درد غیر معمول و بسیار شدید گرفتم كه با هيچ نوع مسكني خوب نمي شه. از محل كارم هم هي زنگ مي زنن و ميگن خواب بودي و بايد هي براشون توضيح بدم كه نه بابا من از سردرد حتي ديشبم نخوابيدم و گرفتگي صدام هم از استرسه. ديروز خيلي خيلي نگران محمد كوچول بودم و خيلي خودمو كنترل كردم كه گريه نكنم. همه حوادث چند روز گذشته و خوابهايي كه ديده بوديم و حركات و رفتار، همه توي ذهنم مرور ميشد. اما ديشب حدود ساعت يك و نيم وقتي داشت اشكم سرازير ميشد يادم اومد بايد قرآن ماماني (مامان جون) رو هم كه شب پيش مامان سارا بيمارستانه بخونم (يك گروه حدود 120 نفره ايم كه شبي يك حزب از قرآن رو ميخونيم تا هرشب همه با هم يك دور قرآن رو دوره كرده باشيم). خلاصه ديشب وقتي دلم خیلی شکسته و روحیه ام خراب بود،شروع كردم به خوندن حزب يك جزء شانزده قرآن و 21 آيه اول از سوره مريم رو هم که جزئش بود خوندم. هر آيه كه جلورفتم دلم گرم تر شد و اميدم پر رنگ تر، حدود هشت ساله كه سالي سه دفعه يا بيشتر قرآن رو به شخصه كامل ميخونم و اين آيات رو مرور ميكنم اما، هيچوقت مثل ديشب بر دلم ننشسته بود. 21 آيه اول سوره مريم از قدرت بيكران الهي در بخشيدن دو فرزند پارسا به دو بنده مقرب الهي سخن ميگه. يكي بشارت به دنيا آمدن حضرت يحيي به حضرت زكرياي سالخورده و همسر مسنش و ديگري بشارت آمدن حضرت مسيح به مريم پاكدامن. وقتي اين آيه ها رو ميخوندم وجودم سرشار از اطمينان شد. محمد كوچولوي عزيزمون رو كه از نواده هاي حضرت محمد(ص)و حضرت علي (ع) هست رو سپردم به دست خداي مهربون و توانا.
قرآن رو كه خوندم، رفتم سراغ حافظ و نيت كردم و ازش خواستم كه آرامشم رو كامل كنه. خدا رو گواه ميگيرم كه شعر زير اومد:
يارب اين نوگل خندان كه سپردي به منش مي سپارم به تو از دست حسود چمنش
گرچه از كوي وفا گشت به صد مرحله دور دور باد آفت دور فلك از جان و تنش
گر به سر منزل سلمي رسي اي باد صبا چشم دارم كه سلامي برساني ز منش
...
شعر حافظ همه بيت الغزل معرفت است آفرين بر نفس دلكش و لطف سخنش
خدايا شكرت، خدايا شكرت، خدايا شكرت...
كه در ناباورانه ترين لحظات، وجود و قدرت و برتري خود را به رخ ميكشي و من خاكي را به تواضع بيشتر و يادآوري آنچه هستم وا ميداريييييييييي.
خداوندا، از درگاه پر از مهر و عطوفتت مي خواهم كه آنچه در دل دارم همان باشد كه تو صلاح ما ميداني و به آن رضا داري.
خدايا، محمد نازمون هديه پاك ترين بانو،حضرت زهرا (س) رو به آغوش پر از مهرت مي سپارم و مي خواهم از تو، تا آن روح مسيحايي و ذكر يحيايي بي مثالت را بر جسم نحيفش جاري سازي و سپس عشق محمدي و خضوع علوي را بدرقه حضورش در اين جهان سازي.
یا من اسمه دواء و ذکره شفاء
آمین یا رب العالمین
التماس دعا
خدایا بی واسطه و بی بهونه و بی هیچ توضیحی:
شکرت
این تنها چیزیه که می تونم بگم و خالصانه ترین کلامیه که می تونم با تو داشته باشم:
شکرت
فقط :
شکرت
و اما...
محمد عزیزم، اوج قدرت الهی و باور عشق لم یزلی
اولین سالگرد تولدت مبارک!
و اما امروز 30 بهمن 1391 اولین سالروز کی از زیباترین روزهای خداست. روزی شیرین و باعظمت و ماندگار در ذهن و روح همه ما. روزی که خدا، بی هیچ منتی و با مهربانی بی حد و حصری ماه ترین فرشته بهشتی خود را به ما ارزانی داشت. نه ماه بود که بوی یاس، عطر تن و جان بی روح ما شده بود و ما سرمست از حضور یاس زیبا و خوش عطرمان، بوی گل محمدی را نیز با همه وجود استشمام کردیم و دیوانه وار تر، واله تر و عاشق تر از هر زمانی و با عزمی راسخ تر همه روزهای تلخ و شیرین را پشت سر گذاشتیم.
خدایا به خاطر لحظه لحظه حضور گلهای باغ محمدی مان، یاسمین زهرا و محمد از تو سپاسگزارم و از تو می خواهم سلامت، عزت، شادکامی، عاقبت به خیری و موفقیت را نصیبشان گردانی.
خدایا شادیهایمان را افزون و دلمان را به شادی عزیزانمان شادتر گردان.
شکرت تا ابد به خاطر همه چیز و همه کس و هرلحظه و هردم
این عکس مربوط به دیشب 29 بهمن 1391 شب تولد محمد کوچوله. کیک رو خاله ندا زحمت کشیده بود و درست کرده بود تا این شب قشنگ رو به نحوی یادآوری کنیم. البته جشن تولد اصلی شنبه شب هست. بهرحال جای باباجون خیلی خیلی خالی، دستپخت خاله ندا واقعا عالیه! من درست عکس ننداختم از بس این دوتا وروجک اذیت می کردن. خاله ندا عکساش بهتره که التماس میکنم حداقل به خاطر کیکش هم که شده عکس بذاره.
کیکه جالب شده بود اثر انگشت یاسمین و محمد روی همه خامه ها بود و محمد نه گذاشت و نه برداشت چندتا عطسه هم روی کیکها کرد و بعد وقتی توی بغل مامان جون بود و داشتن عکس میگرفتن پاش هم رفت توی کیک. حالا کیکه خوردن داشت!
توی عکس دومی، محمد داره میره که موهای یاسمین زهرا رو بکشه و یاسمین هم در حال در رفته!
این دوتا عکس دونفره پایین هم مربوط به جمعه 27 بهمنه. روز 21 ماهگیه یاسمین زهرا. دوتا نخودی رفتن جلوی تلویزیون و دارن پت و مت رو نگاه میکنن. خودشون هم یه جورایی عین پت و مت شدن نه؟؟!!
محمد کوچول یازده ماه و بیست و دو روزه
و مرور خاطرات:
اسفند 90
فروردین 91
خرداد 91
- به دلیل مشکلات نی نی وبلاگ فعلا تا همین جا داشته باشین. این پست حتما همین امروز تکمیل میشه...
- از دیشب تا امروز صبح حدود 5 بار مطلب نوشتم و عکس گذاشتم ولی نی نی وبلاگ یا قطع میشه یا اینکه بعضی از تصاویر فانتزی رو حذف می کنه. روی سه تا سیستم امتحان کردم مشکل از کامپیوتر، لب تاپ و تبلت نیست.
دوشنبه 30 بهمن 1391 ساعت 7.45 دقیقه صبح