بووووی فقط یه روز مونده
فقط
روز مانده به
یک سالگی محمد کوچول
با عرض شرمندگی خدمت جوجوخان ماه خودم، این چندروزه خیلی تلاش کردم بیام و مطلب بذارم که به بهونه های زیادی نشد و البته یکی دودفعه ای هم که اومدم جناب نی نی وبلاگ اجازه تشرف ندادن. بهرحال، امروز اومدم تا کلی چیز میز بنویسم. اما اول بذارین با این خبر شروع کنیم:
مقدم سومین دندون محمد مبارک!
این پیامکیه که دیروز شنبه 28 بهمن 91 ساعت 9.07 صبح مامان سارا برام فرستاد!
دومین دندون پیش در فک پایین (در واقع اولین پیش از سمت چپ کنار اون قبلیه!!!!)
جوجوی خوردنی من، منم تبلیک میگم! یازده ماه رو توی نوزادی و بی دندونی گذروندی و الان سه تا سه تا رو می کنی؟ نکنه برنامه ای برای کیک تولدت داری خوگشله؟؟؟!!!!
ماهی نانازی، پنجشنبه 26 بهمن 91 رسماً بله گفتنت رو رونمایی کردی. قبلش برای من و مامان جون یه بله خوشگل گفته بودی ولی پنجشنبه شب اونقدر زیبا بله رو میگفتی که من و مامان جون و مامان سارا جیغ میزدیم و تو هم از خوشحالی ما فریاد میزدی و می خندیدی و دوباره تکرار می کردی. فیلمشو گرفتیم و وقتی نشونت دادم همراهش خوشحالی می کردی و هی نگاهم میکردی و می خندیدی.
بله گفتنت خیلی خوشگله. وقتی میگیم: محمد؟! جواب میدی: بَگه یا بَده قبلش میگفتی و البته هنوزم میگی: اَبا
جمعه مامان سارا شیفت بود و تو پیش ما بودی. خاله ندا و یاسمین زهرا هم ظهر اومدن خونه ما و عمو احسان و بابا علیرضا رفتن ورزشگاه مسابقه سپاسی- استقلال.
تاعصر اینقدر با یاسمین شیطنت کردین که خدا میدونه. هی صدات می کردیم محمد و تو هم جواب میدادی: بگه یا بده و ما جیغ میزدیم. نوبتی با یاسمین سوار روروک میشدین و خاله ندا حسابی بهت رسید و تا تونستی دنت و بستنی و به به های دیگه خوردی. خیلی خوش اخلاق بودی. یه چندتا عکس دونفره هم با یاسمین خانم گرفتین که دیگه مجبوری هم باشه امشب باید بذارم توی وبلاگت.
خوشگله مامان سارا امروز صبح زنگ زد و گفت دیشب که رفتین خونه بابای بابا علیرضا، توی اتاق هی میگفتی: عط و تکرار می کردی. عمه آرزو گفته نکنه منظورش ساعته و بعد که تو رو بردن توی سالن پذیرایی پیش ساعت پاندول دارشون کلی ذوق زده شدی و خندیدی و صدا میکردی: عط یعنی ساعت. به قول مامان سارا تلفظت به صورت ط بوده یعنی ت رو خیلی عربی تلفظ می کنی. امروز صبح هم که بیدار شدی دوباره از مامان سارا عط میخواستی که مامان هم تو رو برده پیش ساعت پاندول دار خونه خودتون و دوباره تو کیف کردی.
جشن تولدت هم قرار شد شنبه شب آینده باشه که همه هستن. شنبه 5 اسفند 1391. فرداش یکشنبه هم مامان سارا شیفته و هم من بنده خدا به خاطر قضیه ارزشیابی سالیانه بیمارستان تا شب درگیرم. اما بهرحال جشن تولد محمدو خوردنی و نمکی خودمه و باید کاملا استفاده کنیم. دیشب به مامان سارا پیشنهاد دادم که امشب شما سه نفر یه جشن کوچولو برای خودتون داشته باشین و مامان و بابا مرور خاطرات سال گذشته رو داشته باشن.
راستی دیشب اینقدر جیغ زدی و از خوشحالی خندیدی که شاخمون دراومده بود. کلی برای باباجون هادی ناز می کردی و می خندیدی. توی روروک دنبال سر یاسمین زهرا راه افتاده بودی و اینور و اونور میرفتی. ناناسی خوشگله هم هروقت بابا علیرضا دیر میاد و بعداز بقیه جدا شام میخوره رفیق شفیقش میشه و با قاشق وسط غذای اونه، هی پلو بر میداشت و میگفت: توچولو (کوچولو) و میخواست دهنت کنه که تو بادست نمیذاشتی. عمو حسین و زن عمو سوسن زنگ زدن و داشتن صحبت می کردن که تو و یاسمین زهرا مسابقه آواز گذاشته بودین و جیغ میزدین و می خندیدین. ماهین به خدا، من که از سردرد نمی تونستم چشمامو باز کنم به خاطر شما اومده بودم نشسته بودم وسط هال تا این لحظه های خوشگلتون رو از دست ندم.
خدایا خالصانه شکرت، خیلی خوشحالمممممممممممممم
- خیلی سرم شلوغه و واقعا از سر درد و چشم درد دارم کلافه میشم. کارهامون وحشتناک زیاد شده و اصلا نمی دونیم داریم چیکار می کنیم. ببخشید اگه نمی تونم بیام و برات سنگ تموم بذارم. کاش مامانت یه کم همت کنه یا خاله ندا یه ذره همیاری می فرمود من دیگه توان نگاه کردن به کامپیوتر رو ندارم به خدا.