محمد کوچول و هَدا و یه روز استثنایی
این روزا نی نی کوچولوی خوشمزه ما خیلی نسبت به من (خاله هدی) ابراز عشق می کنه. مدام صدام میزنه: هَدا و دنبالم میگرده. سه شنبه 1390/03/28 که دیگه اوج بروز احساساتش بود. ساعت 3:30 صبح که تازه مامان سارا رفته بود فرودگاه، صدای گریه محمدی بلند شد. مامانم هرکاری می کرد این بچه آروم نمی گرفت و حتی چشماشو باز نمی کرد. منم که به دلیل اثاث کشی همسایه فهیممون تا نصفه شب نتونسته بودم بخوام و البته از سه شنبه شب قبلش خواب درست نداشتم (به خاطر اینکه مردم هرشب به یه بهونه تا دو- سه نصفه شب تو خیابون می رقصیدن، چند شب قبل از انتخابات و بعدشم که دیگه هیچی) خلاصه، کلاً خوابالو بودم و به زحمت رفتم سراغ مامانم و نوه گلش، بچه خواب بود ولی جیغ میزد و گریه می کر...