این چندروزه
من یه پسر خوب و خوش خنده ام که این دو سه هفته دیگه آخر دلبری شدم. قبلش هم بدون ناراحتی و گریه بغل بابایی و مامانی و خاله ها و عمو احسان می رفتم ولی الان دیگه می شناسمشون کامل و اگه تحویلم نگیرن دعوا می کنم.
جمعه 5 آبان که رفته بودیم باغ بابایی، من توی ساختمون پیش خاله هدی موندم تا مامان و بابام برن بدمینتون بازی کنن. اما راستی قبل از اینکه مامان سارا بره نشسته بودم توی بغل خاله، دیدم بابایی اونجاست ولی اصلا با من حرف نمی زنه، هرچی گفتم: اِ .. اِ ... اصلا به من توجهی نکرد و بعدش من شروع کردم به بلند داد زدن و اِ اِ کردن. مامان سارا و خاله هدی ازم میخندیدن و می گفتن، بابایی خوابه برای همین باهات حرف نمی زنه! اما من از دست بابایی خیلی ناراحت شدم. مامانم که رفت پیش بابام، خاله ندا اومد و منو بغل کرد و یه کم خواست روی پاش تکونم بده که دخمله اومد () و خب دیگه، من روی پای مامانش خوابیده بودم. خاله هدی اومد بغلم کرد و برد روی پای خودش منو خوابوند. مثل یه موش کوچولوی خوشگل خوابیدم و اونم کنارم دراز کشید. بعد از یکساعت که همه اومده بودن توی ساختمون و داشتن عصرونه میخوردن، دخمل خاله اومد سراغم و صدام کرد: ممد! ممد! ممد! و دوباره بنده از خواب ناز بیدار شدم.
شنبه 6 آبان هم من صبح پیش مامانی بودم. بعدازظهر مامانم اومد و بعدشم خاله هدی که اومد تا لباساشو عوض کرد و اومد دو سه دقیقه طول کشید، من عصبانی شدم که چرا بغلم نمی کنه، برای همین شروع کردم به داد کشیدن و اِ اِ کردن. و پریدم توی بغلش، خاله هاج و واج و ذوق زده مونده بود و هی میگفت من دستامو نشستم! من رفتم بغل مامانی و خاله هم دستاشو و شست و دوباره بغلم کرد. خاله هم کلی مشعوف بود و داشت ذوق مرگ میشد.اون شب هم خودم رو کشتم از بس خوشگل و با صدای بلند برای مامان و مامانی و خاله هدی خندیدم. هی نگاه مامانم میکردم و ریسه میرفتم از خنده. خاله کلی ازم فیلم گرفت.
یکشنبه 7 آبان مامان سارا شیفت بود و من پیش مامانی بودم. مامانی میگه از یکی دوساعت قبل از اومدن مامانم (مامان سارا دو ساعت مرخصی میگیره و میاد تا به من شیر بده) چیزی نمی خوردم و دنبال مامانم می گشتم. تا اینکه مامانم اومد و من از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم و همش میخندیدم ولی تا مامانم دست و صورتشو بشوره طاقت نیاوردم و افتادم روی گریه. مامان نیم ساعت پیشم بود و من کلی حال کردم ولی چون فرودگاه خیلی دوره زودی رفت و من پیش مامانی خوابیدم. عصر که خاله رودیدم کلی ذوق کردم و براش کلی خندیدم و ازش میخواستم بغلم کنه، تا اومدیم بازی کنیم بابا علیرضا اومد دنبالم و رفتم خونه اون باباجونم.
دوشنبه 8 آبان وقت چکاپ ماهیانه داشتم و رفتیم دکتر. خانم دکتر خیلی ازم راضی بود. قدم 69.5 شده و وزنم هم ماشااله 8کیلو و 180 گرم بود. خداروشکر همه چی خوب و عالی بود. بعدش اومدیم خونه مامانی اینا یه سر بزنیم. موقع رفتن خاله ندا زنگ زد که تو راهن و خواستن بمونیم ولی چون دیر کردن ما رفتیم دم در کوچه تا ببینمشون و بریم. اما یاسمین زهرا که یه کلاه جدید خریده بود نذاشت و اونقدر به بابا علیرضا اصرار کرد که ما دوباره برگشتیم بالا. یاسمین به بابام می گفت: عام، بیلو، لو! (عمو بیا بالا یا به لهجه شیرازی: عامو بیو بالو) همراهش با دستش هم هی اشاره میکرد که بیا! درهمون حین و احوالات من یهو دیدم که یاسمین بغل خاله نداست و بهم برخورد که چرا رفته بغل خاله ام و برای همین شروع کردم به غر زدن و خودمو کشوندم بغل خاله ندا تا منو بغل کنه! خاله هدی یاسمین رو بغل کرد و من دیدم یاسمین رفته بغل اون خاله دیگه ام و دوباره غر و لند و که دیدم هی وای من! یاسمین رفت بغل مامانی، منم زدم زیر گریه!
سه شنبه 9 آبان یعنی دیشب، بابایی از تهران اومده بودن و ما وقتی رسیدیم بابایی کلی با یاسمین زهرا بازی کرده بود. من تا رسیدم و رفتم بغل بابایی بهش میگفتم: باب، باب (بابا) و کلی برای بابایی خندیدم و عشقولانه در کردیم. بابایی و مامانی هم ذوق زده می گفتن داره میگه بابا (قبلا به بابام میگفتم باب، باب ولی این بار اول بود که به بابایی هم می گفتم) یاسمین زهرا هم وقتی دید همه هی ذوق میکنن و میگن محمد بگو بابا مدام می گفت: بابا،بابا،بابا... و به منم اشاره می کرد که باید اینجوری بگی بابا! موقع خواب هم (دیشب خونه مامانی اینا بودیم چون مامانم امروز شیفته) نمی خوابیدم که! افتادم بودم روی بازی و خنده بلند...