محمد كوچولمحمد كوچول، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

★★گل محمدي من★★

واکسن 18 ماهگی

بالاخره سه شنبه صبح رفتیم و واکسن زدی.خیلی استرس داشتم  شبش نه خودت خوب خوابیدی نه گذاشتی ما بخوابیم ولی صبح 9:30 بیدار شدی منم برات کوفته قلقلی و سیب زمینی درست کردم تا بعدش ببریمت ایران لند و حسینیه خلیج فارس تا بری بدوی و بازی کنی تا پات زودتر خوب شه .آخه بهمون گفته بودن هرچی بیشتر بعد واکسن روش راه بری زودتر موادش پخش میشه و زودتر خوب میشی.حدودای  یازده بود که رفتیم بهداشت خودت  تاتی تاتی کردی و رفتی داخل ولی صدای گریه یه بچه میومد من آوردمت بیرون که تو اذیت نشی خیلی استرس داشتم گریه ام گرفته بود ولی سعی میکردم به  خودم مسلط باشم  بابا هم همینطور دعا میخوند نوبت ما شد رفتیم داخل روی دیوار عکس پو بود هی میگفت...
14 شهريور 1392

فردااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

واقعا دیگه فردا باید محمد رو ببریم واکسن بزنیم.هم من هم بابا علیرضا مرخصی گرفتیم ا.انشالله که بچه م درد کم داشته باشه اذیت نشه تب نکنه دعا کنین. پاشو بشین بخور بشور بدو محمد این افعال رو معمولا پشت سرهم میگه.البته کاملا حرف ش رو تلفظ نمیکنه یه کم س هم توشه.به بابام هم میگه بابادی به بابا علیرضا میگه باباش. بهش میگم فضول نکن برمیگرده بهم میگه هضول.میگیم بگو شهناز نگاه مامانجون میکنه میگه هناز.به پسر مگه پیسر.به بچه ها تا سن 18 سال میگه نی نی گاهی اوقاتم میگه بچه البته بین ت و چ تلفظ میکنه.میگیم کو فلانی اگه باشه که اشاره میکنه میگه ایناش اگه نباشه به آسمون اشاره میکنه میگه ایناش.جدیدا به هاپو میگه هاپی.تازه اونروز میرفت میومد بهم...
12 شهريور 1392

مامان گیج

امروز صبح بابا مرخصی گرفت و با کلی سلام و صلوات بعد از به زور خوراندن استامینوفن بهت و از زیر قرآن رد کردنت و  کیسه آب گرم آماده کردن و هزار استرس بردیمت بهداشت.خانمه یه نگاه به برگه کرد و  با انگشتاش حساب کرد و گفت بله ایشالله هفته دیگه داخل برگه زدم هشتم ولی هشتم جمعه هست سه شنبه آینده ایشالله بیاین.مامان گیجت اصلا نگاه برگ واکسنت نکرده بود.البته  این واکسن نزدنت هم به نفع تو شد و هم به نفع من چون رفتیم ایران لند و تو کلی بازی کردی بعد بابایی بردمون  رستوران شاندیز و حسابی از  خودمون پذیرایی کردیم .فقط این واکسن نزدنت واسه بابا خرج تراشی کرد که اونم فدای سرت.آخه بابات هم عاشق ولخرجی دقیقا مثل باباجون هادی...
5 شهريور 1392

دهمین دندون و واکسن 18 ماهگی

عسل مامان یه چند روز بود که خیلی بیتابی میکردی تا اینکه پریروز متوجه شدم یه مروارید دیگه تو دهان  کوچولوت پیدا شده الان 6 تا دندون بالا داری که 4تاش کنار همند و  بجای اینکه دندونهای نیشت در بیان دو تا دندون با فاصله یه دندون از دندون نیش یکی طرف چپ و یکی طرف راستت دراومده(خودم که نفهمیدم چی گفتم ) طرف راستی تازه دراومده .4 تا دندون هم پایین داری البته دوتا دندون نیش پایینت تاول بد شدن دندونت زیر لثه ات پیدان.این شبا دوباره خیلی کلافه ای.فردا هم که میخوایم ببریم اوخت کنیم و واکسن 18 ماهگیت رو بزنیم.بمیرم که انقد اذیت میشی ولی ایشالله مرد میشی بزرگ میشی یادت میره نفس مامان.     جیک بسرگ (کوچیک بزرگ) هوضول (فضول)...
4 شهريور 1392

پسرم حسابی پسر شده؟!

امروز محمد رو  واسه اولین بار بطور جدی بردیم آرایشگاه. البته یکبار دیگه هم رفته بود ولی فقط جلو موهاشو کوتاه کرده بود ولی امروز رفتیم و کلا اختیار رو دادیم به آرایشگر البته اونم اصلا به نظرات ما توجه نکرد و هرکاری دلش خواست کرد.چون من عاشق پشت موهای محمد بودم قرار بود فقط مرتبش کنه نه کوتاه که ماشین رو دآورد و نامردی نکرد.البته علیرضا که خیلی خوشحاله از بس همه میپرسیدن دختره یا پسر کلافه شده بود حالا کاملا محمد پسرونه شده ولی من از کار آرایشگر خوشم نیومد .ما نمیخواستیم مدل بدیم اگه قرار به مدل بود خودمون باید انتخاب میکردیم .دیگه کاریش نمیشه کرد حالا نمیدونم عکس العمل بابام چیه؟بابا  خیلی موهای محمد رو دوست داشت حالا چی میشه خدا کن...
25 مرداد 1392

محمد نازی خوردنی خودم

این روزای یک سال و پنج ماهگیت خیلی شیرینه. آخه داری کلی پیشرفت میکنی. یه ماهی هست که راه رفتن رو شروع کردی و خیلی خوشگل راه میری. یاد روزهای زیبای راه رفتن یاسمین زهرای ناز افتادم. اونم دیر راه افتاد (یک سال و دوماهگی) ولی خوب راه افتاد و الانم تو که توی یکسال و چهارماهگی قدم برداشتی داری خوب پیش میری. - این روزا دیگه خیلی قشنگ منو صدا میزنی: هُدی! دیگه اون هَدا رفت پی کارش و شدم هدی. طوطی شدی و هی سعی میکنی هرچی میگیم تکرار کنی. عاشق فیلم و عکسی. گوشی موبایل مامان جون شهناز شده مونس جنابعالی. مدام تاتی تاتی میکنی و دنبال مامان جونی و میگی: مامان! عس یا عش ! یه جوری عکس رو تلفظ میکنی که نمی دونم چه جور بنویسم. مامان جونم میگن برو بده ...
12 مرداد 1392

شیرین تر از عسل

الهی مادر به قربونت عسل.الان کلی وقته میخوام بیام مطلب بذارم مگه شیطون بلا میذاره انقد خوشمزه و شیطون شدی که نگو.هر کی میبینتت دلش آب میشه همش داریم واست صدقه میدیم و آیت الکرسی میخونیم. درسته من  مامانم تو رو بهترین میبینم ولی انصافا خیلی خوشمزه شدی ماشالله بهت باشه.دیگه کمتر گاگله میکنی و بیشتر تاتی تاتی میکنی انقد محتاط و قشنگ قدمهاتو برمیداری که نگو .قربون عزیز خودشیفته م برم که وقتی می ایسته باید همه تشویقش کنن .اول خودت برا خودت دست میزنی که بقیه رو تحریک کنی تشویقت کنن اگه یکی یادش رفت صداش میزنی یا با نشون دادن حرکت دست زدن یا با گفتن کلمه دش یا بعضی وقتا دست طرف رو وادار به دست زدن میکنی،بعد شروع میکنی به تاتی .وقتی برات قدمهات...
28 تير 1392

خاله هدی و یه عالمه عکس و حرف

هورا! بالاخره اومدم با کلی عکس. البته از اونجاییکه نمی دونم توی کدوم وبلاگ (محمد یا یاسمین زهرا) بذارم، این پست رو توی هر دو تا وبلاگ عین هم میذارم چون مشترکه. (جمله بندی رو داشتین). بهرحال هزارتا عکس دیگه هم دارم که بعداً میریم سراغشون! این عکس اولین روز فروردین 92 هست. روز تولد مامان جون مهربون یاسمین زهرا و محمد کوچول. اصرار دوتا کوشولو برای فوت کردن شمع تولد مامان جون لحظات خنده داری رو به وجود آورده بود. بخصوص یاسمین زهرا که با التماس میخواست دوباره شمع رو روشن کنن و سر این قضیه کلی با عمو حسین دوست جون شد. چون عمو هی براش شمع رو روشن می کردن و اونم با ذوق فوت می کرد. علاوه بر خانواده خودمون، مادرجون، عمو حسین، زن عمو سوسن، زن عمو مرض...
14 تير 1392