محمد كوچولمحمد كوچول، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

★★گل محمدي من★★

نفس خاله ندا

امروز اومدم تا برا عشقم بنویسم و بهش بگم خاله ندا برات میمیره عزیز دلم.هزار تا بوسسسسسسسسسس به اون چال خوشگلت قربون چشمای خوشگلت برم من. آخه پسر به این خوشگلی کی دیده؟؟؟؟؟ ماشاا... یادتون نره! -این پست توسط خاله ندا نوشته شده! ...
21 مهر 1391

جوجو خان و ناناسی

این عکسا مربوط به روز تولد امام رضاست.جمعه 7/7/1391 .   عکسای کامل رو توی وبلاگ ناناسی نگاه کنید. چون خاله ندا عکس گرفته پس مجبوریم که عکسای خوگشل تر رو تو وبلاگ دخملش بذاریم. اینم لینکش: http://yasaminzahra-pouryasin.niniweblog.com/post454.php ...
20 مهر 1391

منم دارم حرف می زنم!

از پنجشنبه شب گذشته که از مشهد برگشتیم یه کم حالت سرماخوردگی داشتم و شنبه رفتیم دکتر. یه چندتا دارو داد که با خوردنشون کلی مظلوم شده بودم و هی می خوابیدم، اما از دوشنبه 10مهر 91 (یعنی 7ماه و یازده روزگی) که خداروشکر بهتر شدم یه ریز افتادم روی حرف زدن! حالا شی می گم؟؟ دا دا دا دا.... بَ بَ بَ بَ (یه جورایی بین با و بَ) پشت سرهم و مداوم داد میزنم و با دست و پا زدن هی تکرار میکنم. قیافه ام کلی بامزه است این لحظه، آخه زبونم رو یه وری می کنم یعنی موقع تلفظ و ادای حروف یه طرف زبونم بالاست و یه طرفش پایین و دست و پا میزنم و می خندم. وای که توی این لحظه چال لپم هم پیدا میشه و دور و بری هام غش می کن. همون دوشنبه شب که خونه مامانی اینا بودیم، ما...
13 مهر 1391

عکس های آتلیه

حدود دوماه پیش یعنی فکر کنم توی 5 ماهگی محمد آقا، این خوشگله با دخمل خاله اش رفتن آتلیه و کلی عکس گرفتن. البته از اونجایی که محمدی کمی کوچولو بود نتونسته بودن با همدیگه عکس بگیرن و تلاشهاشون بی نتیجه مونده بود. مامان سارا که اینروزا به دلیل مشکلات مخابراتی بدون ADSL و با Dial up اومده و فداکاری نموده و چندتا عکس آپلود کرده. منم از خودم فداکاری بیشتری در می کنم و براتون این عکسا رو میذارم البته بقیه اش باشه برای بعداً. مامان و بابای محمدی، این عکس رو توی ابعاد بزرگتر و روی قاب برای من به عنوان هدیه سفارش داده بودن که بعد از پایان نامه کلی ذوق زده شدم. ...
10 مهر 1391

من و یه دوست جون

چهارشنبه 5 مهر 1391، زمانی که مشهد بودیم رفتیم پیش مامان گلی جون، خاله جون میترا و دایی مهرداد و کیمیا ناناز. دیگه همه می دونن که این خانواده بسیار محترم و دوست داشتنی دوستای وبلاگی ما هستن و خیلی خیلی به ما لطف دارن. هوا برای من کوشولو خیلی سرد بود و مامانم کلی پوشونده بودم. اینم چندتا عکس از من و دوست عزیزم کیمیاجون توی کوه سنگی. نیگا، کیمیایی چه جور هوامو داره! (عمو امیر ونوشه خانم توجه بفرمایند ). ...
10 مهر 1391

بازگشت مشتی محمد و 222 روزگی

ای پسر فاطمه، نور هدی سبزترین باغ بهار خدا با تو دل از غصه رها می شود پاکتر از آینه ها می شود ای گل گلزار خدا، یا رضا آینه ی قبله نما یا رضا امشب شب، ولادت آقا امام رضا (ع) هست و ما یه زائر کوچولو داریم که در این شب عزیز بعد از زیارت آقا، بر میگرده پیشمون. این زائر کوچولوی ما، مشتی محمده که برای اولین بار به مشهد مشرف شده. (دوشنبه 3 مهرماه تا امروز 6 مهر مهمون امام رضا بوده). امروز پنجشنبه 6 مهر 1391 علاوه بر اینکه شب ولادت آقا امام رضاست، زائر کوچولوی ما هم 222 روزه شده.فردا مشتی محمد و مامان و باباش انشااله ظهر میان خونه ما (خاله هدی)، ناهار مهمون خاله هستن همگی، آخه هم عید ولادت امام رضاست، هم 500 روزگی یاسمین زهرا، هم ولیمه سفر...
6 مهر 1391

اولين غذا- من گشنمه

دوشنبه 6 شهریور با مامان و بابا رفتیم چکاپ شش ماهگی پیش خانم دکتر پیشوا. هورراااااااااااا! کلی بزرگ شدم ماشااله وزنم توی شش ماهگی: 6680 گرم قدم توی شش ماهگی: 65 سانتی متر خانم دکتر کلی ذوقم کرد و از پیشرفتم کلی راضی بود. اما تا مامان سارا گفت از ماه دیگه باید بره سرکار و ساعت کاریش رو گفت، خانم دکتر عصبانی شد. البته مامان سارا یه دروغ کوچولو درحد سه چهار ساعت به خانم دکتر گفت. به جای 20-21 ساعت گفت 24 ساعت پیشم نیست و بعدش 48 ساعت آفه. آخه میخواست خانم دکتر یه شیر کمکی به من بده تا وقتی مامانم نیست و پیش مامانی و خاله هدی هستم از اون شیر کمکیه بخورم. خانم دکتر هی غر میزد به مامانم که باید شغلتو عوض کنی یا جاتو عوض کنی و ... ولی یکی نی...
10 شهريور 1391

نيم سالگي من و عيد فطر

اول از همه عيد فطر رو به همه دوستاي خوبم تبريك ميگم. انشااله طاعات و عباداتتون قبول درگاه خداوند قرار گرفته باشه. امروز ساعت 7.50 دقيقه صبح روز دوشنبه 30 مرداد 1391 من،‌ خوشگل خوشگلا،‌ قند عسل، محمد كوچول شش ماهه يا بهتره بگيم نيم ساله شدم.   توي ايام، توي اين عيد بزرگ، اين بزرگترين هديه اي بود كه به دوستدارام دادم. براي همين ديشب در روز عيد فطر كه مصادف با شب نيم سالگي من بود، مامان و بابام يه كيك كوچولو با شام گرفتن و رفتيم خونه ماماني و بابايي تا با همديگه از اين لحظه لذت ببريم. ديشب،‌ يه جشن كوچولو گرفتيم البته با حضور من و ياسمين زهرا فقط اداي جشن رو درآورديم. يكي درميون يا من نق ميز...
30 مرداد 1391