محمد كوچولمحمد كوچول، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

★★گل محمدي من★★

تولد بابا علیرضا

  ٢٤ آذرماه تولد بابا علیرضا بود البته خود بابا بیخبر از سوپرایز مامانجون و بابا جونم و خاله هام بودن ! بابای مهربونم 120 سال سالم و شاد سایتون بالای سر من و مامان سارا باشه . اینم عکسهای اون شب و شیطونیهای من و دختر خاله تپلم -این پست توسط خاله ندا نوشته شده! -یاسمین زهرا برا اولین بار یه دل سیر خودش با دستای خودش غذا خورد کوبیده بوقلمون. -فکر نکنین یه وقت یاسمین زهرا خونه خاله ساراش رو ترکونده هااااااااااااااااااااااا خونه از اول بهم ریخته بود !   ...
29 آذر 1391

نه ماهگی یه پسمل خوشگل

امروز سه شنبه 30 آبان 1391 محمد کوچولوی خوردنی خاله، نه ماهه شد. محمد عسیسم، نمکی، قلقلی نُه ماهگیت مبارک! ماشااله ماشااله! حتی با زیر پیرهن و زیر شلواری هم دل می بری ووی نیگا اون لپای خوشگلش - عاشق موسیقی کلاسیک هستی، صدای پیانو و ارف رو خیلی دوست داری. یه گوشی تلفن داری که البته خونه ماست و خاله ندا برای شش ماهگیت خریده، عاشق آهنگهای اونی و وقتی آهنگش تموم میشه کلی غر میزنی و میخوای بزنی زیر گریه. چند شب پیش که خونه ما بودی، باطری تلفنه داشت تموم می شد و هی وسط آهنگها قطع می شد خودتو و من کشتی از بس غرولند کردی و آخر مامانی یه باطری آورد و برات عوضش کرد. کلی ذوق کردی و از خوشحالی پا زدی. بقیه عکسا و مطالب ...
30 آبان 1391

یه روز عشقولانه

امروز سالگرد یه روز عشقولانه برا مامان سارا و بابا علیرضاست . امروز سالگرد ازدواجشونههههههههههههههههه . تبریک میگیم هزارتااااااااااا   14 آبان خونه خاله ندا -این پست توسط خاله ندا نوشته شده! ...
16 آبان 1391

این چندروزه

من یه پسر خوب و خوش خنده ام که این دو سه هفته دیگه آخر دلبری شدم. قبلش هم بدون ناراحتی و گریه بغل بابایی و مامانی و خاله ها و عمو احسان می رفتم ولی الان دیگه می شناسمشون کامل و اگه تحویلم نگیرن دعوا می کنم. جمعه 5 آبان که رفته بودیم باغ بابایی، من توی ساختمون پیش خاله هدی موندم تا مامان و بابام برن بدمینتون بازی کنن. اما راستی قبل از اینکه مامان سارا بره نشسته بودم توی بغل خاله، دیدم بابایی اونجاست ولی اصلا با من حرف نمی زنه، هرچی گفتم: اِ .. اِ ... اصلا به من توجهی نکرد و بعدش من شروع کردم به بلند داد زدن و اِ اِ کردن. مامان سارا و خاله هدی ازم میخندیدن و می گفتن، بابایی خوابه برای همین باهات حرف نمی زنه! اما من از دست بابایی خیلی ناراحت ...
14 آبان 1391

منم بله!

دیشب سه شنبه 2 آبان 1391، یاسمین زهرا خانم با مامان و باباش اومده بودن خونه ما و بعدش قرار بود محمد اینا بیان تا همگی بعداز چندروز که بابایی از تهران میان دورهم باشیم. ناناسی خوشگلم که کمی سرماخورده بود از دکتر میومد ولی خدا روشکر مثل همیشه سرحال بود و فقط کمی آبریزش بینی داشت. داشتیم با هم گردو بازی می کردیم که محمد اینا اومدن و دوباره با جیغ و خوشحالی پرید دم در. محمد هم از اونطرف ذوقشو میکرد. محمد بغلم بود و یاسمین هم دور و برش میچرخید تا اینکه یاسمین دوید رفت بغل عمو علیرضا یعنی بابا علیرضا محمد کوچول. من دیدم محمد داره اعتراض میکنه و اِ اِ میکنه! همون موقع مامانی که توی آشپزخونه مشغول آماده کردن شام بود اومد و یاسمین رو بغل کرد و کل...
3 آبان 1391

هشت ماهگی محمد کوچول

خدایا چقدر روزها عین برق و باد می گذره! تا میام چیزی بنویسم می بینم که یک ماه گذشته و باید ماهگرد تولد محمدی رو تبریک بگم. امروز 30 مهر 1391، محمد گلی خوشگل و ناز و خوش خنده ما، هشت ماهه شد. محمد جوجوی خوردنی خودم ماهگیت مبارک انشااله صدو بیست ساله بشی خوشگله  الان حدود دو هفته است که مامان سارا برگشته سرکار، (از 16مهرماه) و تو فرشته کوچولو روزهایی که مامان خانم نیست تا حدودای 5 بعدازظهر پیش مامانی هستی. بعدش باباعلیرضا بعداز کار میاد دنبالت و میری خونه اون باباجونت تا آخر شب که با بابا برین فرودگاه دنبال مامان سارا. البته مامان سارا یه روز شیفته و دو روز آفه، اما همون یه روز از ساعت 3.15 صبح که سرویس میاد دنب...
30 مهر 1391

40000 تایی شدیم

دو روز پیش یکشنبه 23 مهرماه91 تعداد بازدید کنندگان وبلاگ محمدکوچول به 40000 نفر رسید. مرسی دوستای عزیز و گلم بازم تاکید میکنم اعلام این آمار، فقط برای یادآوری محبت های شما خوبان و تشکر از لطف شماست به ما و محمد جوجوی خاله. و البته ثبت همه لحظات ...
25 مهر 1391