محمد كوچولمحمد كوچول، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

★★گل محمدي من★★

اولين غذا- من گشنمه

1391/6/10 12:32
نویسنده : خاله هدی
1,426 بازدید
اشتراک گذاری

دوشنبه 6 شهریور با مامان و بابا رفتیم چکاپ شش ماهگی پیش خانم دکتر پیشوا. هورراااااااااااا! کلی بزرگ شدم ماشاالهخجالت

وزنم توی شش ماهگی: 6680 گرم

قدم توی شش ماهگی: 65 سانتی متر

خانم دکتر کلی ذوقم کرد و از پیشرفتم کلی راضی بود. اما تا مامان سارا گفت از ماه دیگه باید بره سرکار و ساعت کاریش رو گفت، خانم دکتر عصبانی شد. البته مامان سارا یه دروغ کوچولو درحد سه چهار ساعت به خانم دکتر گفت. به جای 20-21 ساعت گفت 24 ساعت پیشم نیست و بعدش 48 ساعت آفه. آخه میخواست خانم دکتر یه شیر کمکی به من بده تا وقتی مامانم نیست و پیش مامانی و خاله هدی هستم از اون شیر کمکیه بخورم. خانم دکتر هی غر میزد به مامانم که باید شغلتو عوض کنی یا جاتو عوض کنی و ... ولی یکی نیست بگه مگه فرودگاه خونه خاله است که هروقت خواست بره یا هرجا خواست کار کنه. تازه مامانم سر شیفته یا یه کوچولو برای خودش رییسه!!! (اینا پزهای خاله هدی برای خواهرشه- من بی گناهم)

خلاصه خانم دکتر مهربون همش میگفت این بچه افسرده میشه اگه مامانش پیشش نباشه، باید حداقل بعداز هر شش ساعت بچه رو ببینی و خلاصه.... توی این دوره زمون آدم وقتی یه آدم دلسوز اونم از نوع دکتر می بینه واقعا شاخ در میارهشیطان

آخر سر هم خانم دکتر، یه شیر کمکی داد فکر کنم به اسم آمفیتال، برای نی نی هایی که آلرژی دارن خوبه و گفت از فردا هم غذای نی نی رو شروع کنین. با یه قاشق فرنی شروع کنین و هر روز یه قاشق به غذاش اضافه کنین تا هم بلعش خوب بشه و هم معده اش مشکل بهم نزنه.

سه شنبه 7 شهریور و اولین غذای عمرم

سه شنبه شب، با مامان و بابام اول رفتیم آتلیه و عکسهامو گرفتیم. کلی خوشگل بودن. یه قاب خیلی بزرگ با عکسهای خوشگلی از من و یه قاب کوشولوی دیگه. خیلی ناز و خوش تیپ شده بیدم...عینک

بعدازاون قرار شد بریم خونه مامانی تا از دست بابایی مهربونم اولین قاشق غذامو بخورم.

خاله ندا اینا هم بودن. مامانی مهربونم، شروع کرد به آماده کردن آرد برنجی که برای من و یاسمین جونی درست کرده و چون من خیلی کوشمولوام آردها رو دوباره آسیاب کردن تا اذیت نشم. خاله ندا هم که دیگه سر یاسمین خوشگله با تجربه و استاد شده، شروع کرد به درست کردن اولین غذای عمر من!

خاله هدی هم که مثل همیشه بی هنره، فقط با من و یاسمین ور میرفت و تز میداد!! راستی من یه بلوز خوگشل مردونه هم پوشیده بودم که همه تا دیدنم دلشون غش رفت. اما هی شمکم از توی اونم میزد بیرون و خاله مسخره ام میکردزبان

خلاصه غذای من آماده شد. همه دورم جمع شدن. نشستم توی بغل بابایی، مامانی اینور و بابا علیرضا اونور بابایی نشستن. خاله ندا و عمو احسان و یاسمین هم ایستاده بودن. مامان سارا فیلم میگرفت و خاله هدی عکس. تعجب کرده بودم، اولین قاشق رو که بابایی با بسم الله گذاشت دهنم مزه مزه کردم، دومی، سومی و ... وای خدا چقدر داره به من خوش میگذره!! چقدر این خوشمزه است!  حیف که فقط یک قاشق غذاخوری بود و با نوک قاشق خودم 8-9 تایی بیشتر نشد. دلم باز غذا میخواست ولی دیگه هیچی نبود. یعنی بود ولی سهم من نبود. خانم دکتر گفته بود فقط یه قاشق غذاخوری. من ولی دلم گشنه اش بود.دیدم هیشکی حواسش به شمک گشنه من نیست برای همین زدم زیر گریه، بذارین خاله عکسارو بذاره، وحشتناک جیغ میزدم که بابا، مامان، خاله، عمو من گشنمه!!! ولی همه ازم میخندیدنقهقهه  این وسط این دخمل خاله ما هم خیال میکرد این قاشقه مال خودشه و هی میومد وسط تا قاشق رو بگیره، بعدشم دیدم بابایی داره از اون غذاهه میکنه دهنش و اونم نمیخوره بیشتر زورم گرفت و تا تونستم فریاد زدم. مامانم خنده کنان بردم تا ته دلم رو با شیر خودش پر کنه.

بعداز خونه مامانی اینا رفتیم خونه خودمون. خانم دکتر گفتن که نیم ساعت بعداز غذا باید بهم آب تعارف کنن اونم توی فنجون! اگه میل داشتم و خوردم چه بهتر اگر نه، اصراری نیست. اینا به من تعارف کردن، منم خیلی بلد نبودم ولی تا اومدم یاد بگیرم دوباره اونم ازم گرفتن و من دوباره جیغ وداد و فریاد و هوار راه انداختم.

چهارشنبه 8 شهریور

حدودای ظهر مامانی اومد دنبال من و مامان سارا. اول رفتیم داروخونه تا اون شیر خشکه رو که خانم دکتر گفته بود بخریم. من نشستم توی بغل مامانی که پشت فرمون بود و مامانم رفت داروخونه. سرم رو گذاشتم روی شونه مامانی و نگاه ماشینا کردم و همینطوری خوابیدم. مامانی کلی عشق کرده بود از این حرکتم. راستی یادم نره بگم من توی بغل مامانی و روی پاهاش خیلی خوب میخوابم. دوبار هم که پیشش موندم تا مامانم بره به کاراش برسه، پسمل خیلی خوبی بودم و اصلا گریه نکردم. آخه میدونین دیگه دارم خودمو آماده سرکار رفتن مامانم میکنمنگران

رفتیم خونه و من گشنه گشنه بودم. صبحش البته دوقاشق غذا (فرنی) میل کرده بودم و بازم دنبال بقیه اش گشته بودم که خب، چیزی نبود. حالا باید این غذای جدید رو امتحان میکردم. توی بغل مامانی خوابیدم و با خوشحالی شیشه پستونکم رو دیدم و چسبوندم به دهنم. اه ... اه ... این چیه دیگه! من قطره آهن ایرانی با طعم تیرآهن زنگ زده هم خوردم ولی این یکی خیلی مزخرفتره به خدا... دیدم طاقت ندارم. تا تونستم شیشه پستونکم روبا دستای کوشولوم زدم و بعدش شروع کردم به اوغ زدن و شیر ها رو از اونور دهنم ریختم بیرون. پیش بندم خیس خیس شده بود...

خلاصه تا عصر خوابیدم و بیدار شدم ولی اصلا روی خودم نیاوردم که گشنمه، آخه این نامردا تا می دیدن دلم غذا میخواد این شیشه پستونکه رو با اون زهرمار توش میکردن توی حلقم. منم تصمیم گرفتم مثل یه بچه خوب فقط برای خاله هدی غلت بزنم و بهش بخندم و یکی دوبار موهاشو بکشم.

- راستي خاله ها و عموهاي مهربون، من هنوز واكسن نزدم. شنبه نوبت واكسنمه. دعا كنين به خوبي اينم بگذرهماچ

به چقدر اين به بهه خومزه است!قلب

اينا چرا ايقدر ذوق ميكنن كه من دارم به به ميخورم!

واي داره تموم ميشه!

ميگن به به تموم شد؟؟

من هنوز به به ميخوام. تو رو خدا يه ذره ديگه بهم بديننگران

حتما بايد اشكم رو در بيارين. اين قاشقه هم كه خاليهناراحت 

واي خدا! من گشنمههههههههههگریه

- صحنه هاي پشت سر محمدي، به دلايل امنيتي سانسور گرديده، لطفاً اعصابتون داغون نشه!چشمک

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (8)

خاله هدی 2
10 شهریور 91 23:53
سلاااااام...
هورااااااااااااااااااا مبارکه مبارکه مباااااااارکههههه به سلامتی ایشالله بتونی تا 120 سال با تن سالم غذاهای خوشمزه بخوری جایی بره که درد و غم نره کوچولوی قشنگم
مامانی میره سر کار اصلا نگران نباشی هااا خونواده مامانی با خود مامانی هیچ فرقی ندارن اینو تجربه ثابت کرده ماشالله به پسر طلای خوش غذامون ایشالله که تو مثل یاسمین گلی مامانی رو اذیت نکنی سر غذا خوردن
برای واکسنتم دعا می کنم که مشکلی نباشه فقط خاله هدی زود بیا در جریانمون بذار که واکسن زدنش چه طور بود ایشالله بدون درد و تب و ناراحتی باشه

خیلییییییییی دوسِت دارم محمد عزیزم خیلیییییی اگه بگم در حد سینا دروغ نگفتم
خوشحالم که در جریان لحظه به لحظه بزرگ شدنت هستم و لذت میبرم

وای ممنونم خاله هدی ثانی. مثل همیشه لذت بردم از این همه شور و احساس. خاله ای دیروز که نشد ولی امروز بردنش برای واکسن. اینقدر سرم شلوغ بود نشد بپرسم وضعش چه جوره ولی الان خونه ماست. میرم و بعد براتون وضعیتش رو می نویسم. بازم مرسی. روی ماه سینا خوشگله رو ببوس کلی
مامان قند عسل
12 شهریور 91 1:54
ای جانم دلم ضعف رفت.بهش بدین بخوره منم اون موقع که آرتین غذا میخواست کم میدادم .حالا معده اش کوچولو مونده هیچی نمیخوره


آخی نازی فکر کنم آرتین رو هم باید مثل یاسمین دنبالش بدوین و غذا بکنین دهنش. این دوتا غذاخوردنشون هم مثل همه. ولی در مورد محمدی می ترسیم چون یه کم شکمش اذیت میشه باید با احتیاط شروع کنیم. بچه مون حساسه
میترا
16 شهریور 91 18:02
اولین غذا خوردنت مبارک. قربون اون شکمت بشم که بازم غذا میخوای. وااای مامان سارا چجوری میخوای بری سرکار. منم میخوام برم ولی به خاطر کیمیا میترسم.


مرسي خاله. مامان سارا هم مجبوره بره، آخه هفت هشت سال سابقه كار داره و دلش ميسوزه كاره رو ول كنه. بعضي وقتها هم ميگه نمي رم ولي بازم دلش راضي نميشه براي همين داره سعي ميكنه ني ني رو عادت بده به نبودنش
طاهره مامان امیرعلی
17 شهریور 91 0:27
سلام.وبلاگتون مثل همیشه زیبا و قشنگه،تبریک میگم بهتون.امیرعلیه من تو جشنواره ی آتلیه سها شرکت کرده و به رای شما شدیدا احتیج داره.اگه به وبلاگش سر بزنین یه پست گذاشتم که آدرس جشنواره است اگر روش کلیک کنین مستقیم به سایت جشنواره میره.اسم پسملیه من امیرعلی مرادیان هست.بهش رای بدین و مارو خوشحال کنین.امیدوارم بتونم لطفتونو جبران کنم.


چشم
طاهره مامان امیرعلی
17 شهریور 91 0:33
عزیز دلم هم یه توصیه بهت میخوام بکنم هم یه تجربه در اختیارت بذارم.مامان من هم سر کار میرفت.من و برادرم وافعا نبود مادر هم رو خیلی احساس میکردیم .زمانی که واقعا به وجودش احتیاج داشتیم نبود.فقط یه خاطره از خاطرات بدی که داشتیم رو برات میگم.وقتی برادرم مدرسه میرفت ،اون کلا س اول ابتدایی بود و من اول راهنمایی زودتر از من تعطیل میشد ،وقتی میرسید خونه تنها بود انقدر جلوی در از توی خونه مینشست تا من از مدرسه بیام.این ظلم رو در حق نی نیت نکن.


حرف شما كاملا متينه. درست ميگين بودن مامان توي خونه يعني نعمت. حالا يه مدت مامان سارا بره ببينيم چي ميشه. مرسي از لطفتون
مامي نسيم( مامان ملودي )
20 شهریور 91 9:29
آخي عزيزم چه گريه اي ميكنه . مبارك اولين به به خوردنت كوچول خان

مرسي
مامان دینا جون
20 شهریور 91 20:48
ای جاااااااااااااااااااانم.نوش جونت آقا پسر گل.ایشالا که همیشه اینجوری با لذت غذا بخوری.بوووووووووووووس


مرسي
مامان چند تا فرشته
26 شهریور 91 18:25
ببخشید نصفش مونده بود ارسال شد
نوش جونت محمد اقای خوشگل
ماشاالله مردی شدی نازنین


قربان محبت خاله مهربونم


آخی اون نصفه رو به جای تایید حذفیدم!!!!!