اولين غذا- من گشنمه
دوشنبه 6 شهریور با مامان و بابا رفتیم چکاپ شش ماهگی پیش خانم دکتر پیشوا. هورراااااااااااا! کلی بزرگ شدم ماشااله
وزنم توی شش ماهگی: 6680 گرم
قدم توی شش ماهگی: 65 سانتی متر
خانم دکتر کلی ذوقم کرد و از پیشرفتم کلی راضی بود. اما تا مامان سارا گفت از ماه دیگه باید بره سرکار و ساعت کاریش رو گفت، خانم دکتر عصبانی شد. البته مامان سارا یه دروغ کوچولو درحد سه چهار ساعت به خانم دکتر گفت. به جای 20-21 ساعت گفت 24 ساعت پیشم نیست و بعدش 48 ساعت آفه. آخه میخواست خانم دکتر یه شیر کمکی به من بده تا وقتی مامانم نیست و پیش مامانی و خاله هدی هستم از اون شیر کمکیه بخورم. خانم دکتر هی غر میزد به مامانم که باید شغلتو عوض کنی یا جاتو عوض کنی و ... ولی یکی نیست بگه مگه فرودگاه خونه خاله است که هروقت خواست بره یا هرجا خواست کار کنه. تازه مامانم سر شیفته یا یه کوچولو برای خودش رییسه!!! (اینا پزهای خاله هدی برای خواهرشه- من بی گناهم)
خلاصه خانم دکتر مهربون همش میگفت این بچه افسرده میشه اگه مامانش پیشش نباشه، باید حداقل بعداز هر شش ساعت بچه رو ببینی و خلاصه.... توی این دوره زمون آدم وقتی یه آدم دلسوز اونم از نوع دکتر می بینه واقعا شاخ در میاره
آخر سر هم خانم دکتر، یه شیر کمکی داد فکر کنم به اسم آمفیتال، برای نی نی هایی که آلرژی دارن خوبه و گفت از فردا هم غذای نی نی رو شروع کنین. با یه قاشق فرنی شروع کنین و هر روز یه قاشق به غذاش اضافه کنین تا هم بلعش خوب بشه و هم معده اش مشکل بهم نزنه.
سه شنبه 7 شهریور و اولین غذای عمرم
سه شنبه شب، با مامان و بابام اول رفتیم آتلیه و عکسهامو گرفتیم. کلی خوشگل بودن. یه قاب خیلی بزرگ با عکسهای خوشگلی از من و یه قاب کوشولوی دیگه. خیلی ناز و خوش تیپ شده بیدم...
بعدازاون قرار شد بریم خونه مامانی تا از دست بابایی مهربونم اولین قاشق غذامو بخورم.
خاله ندا اینا هم بودن. مامانی مهربونم، شروع کرد به آماده کردن آرد برنجی که برای من و یاسمین جونی درست کرده و چون من خیلی کوشمولوام آردها رو دوباره آسیاب کردن تا اذیت نشم. خاله ندا هم که دیگه سر یاسمین خوشگله با تجربه و استاد شده، شروع کرد به درست کردن اولین غذای عمر من!
خاله هدی هم که مثل همیشه بی هنره، فقط با من و یاسمین ور میرفت و تز میداد!! راستی من یه بلوز خوگشل مردونه هم پوشیده بودم که همه تا دیدنم دلشون غش رفت. اما هی شمکم از توی اونم میزد بیرون و خاله مسخره ام میکرد
خلاصه غذای من آماده شد. همه دورم جمع شدن. نشستم توی بغل بابایی، مامانی اینور و بابا علیرضا اونور بابایی نشستن. خاله ندا و عمو احسان و یاسمین هم ایستاده بودن. مامان سارا فیلم میگرفت و خاله هدی عکس. تعجب کرده بودم، اولین قاشق رو که بابایی با بسم الله گذاشت دهنم مزه مزه کردم، دومی، سومی و ... وای خدا چقدر داره به من خوش میگذره!! چقدر این خوشمزه است! حیف که فقط یک قاشق غذاخوری بود و با نوک قاشق خودم 8-9 تایی بیشتر نشد. دلم باز غذا میخواست ولی دیگه هیچی نبود. یعنی بود ولی سهم من نبود. خانم دکتر گفته بود فقط یه قاشق غذاخوری. من ولی دلم گشنه اش بود.دیدم هیشکی حواسش به شمک گشنه من نیست برای همین زدم زیر گریه، بذارین خاله عکسارو بذاره، وحشتناک جیغ میزدم که بابا، مامان، خاله، عمو من گشنمه!!! ولی همه ازم میخندیدن این وسط این دخمل خاله ما هم خیال میکرد این قاشقه مال خودشه و هی میومد وسط تا قاشق رو بگیره، بعدشم دیدم بابایی داره از اون غذاهه میکنه دهنش و اونم نمیخوره بیشتر زورم گرفت و تا تونستم فریاد زدم. مامانم خنده کنان بردم تا ته دلم رو با شیر خودش پر کنه.
بعداز خونه مامانی اینا رفتیم خونه خودمون. خانم دکتر گفتن که نیم ساعت بعداز غذا باید بهم آب تعارف کنن اونم توی فنجون! اگه میل داشتم و خوردم چه بهتر اگر نه، اصراری نیست. اینا به من تعارف کردن، منم خیلی بلد نبودم ولی تا اومدم یاد بگیرم دوباره اونم ازم گرفتن و من دوباره جیغ وداد و فریاد و هوار راه انداختم.
چهارشنبه 8 شهریور
حدودای ظهر مامانی اومد دنبال من و مامان سارا. اول رفتیم داروخونه تا اون شیر خشکه رو که خانم دکتر گفته بود بخریم. من نشستم توی بغل مامانی که پشت فرمون بود و مامانم رفت داروخونه. سرم رو گذاشتم روی شونه مامانی و نگاه ماشینا کردم و همینطوری خوابیدم. مامانی کلی عشق کرده بود از این حرکتم. راستی یادم نره بگم من توی بغل مامانی و روی پاهاش خیلی خوب میخوابم. دوبار هم که پیشش موندم تا مامانم بره به کاراش برسه، پسمل خیلی خوبی بودم و اصلا گریه نکردم. آخه میدونین دیگه دارم خودمو آماده سرکار رفتن مامانم میکنم
رفتیم خونه و من گشنه گشنه بودم. صبحش البته دوقاشق غذا (فرنی) میل کرده بودم و بازم دنبال بقیه اش گشته بودم که خب، چیزی نبود. حالا باید این غذای جدید رو امتحان میکردم. توی بغل مامانی خوابیدم و با خوشحالی شیشه پستونکم رو دیدم و چسبوندم به دهنم. اه ... اه ... این چیه دیگه! من قطره آهن ایرانی با طعم تیرآهن زنگ زده هم خوردم ولی این یکی خیلی مزخرفتره به خدا... دیدم طاقت ندارم. تا تونستم شیشه پستونکم روبا دستای کوشولوم زدم و بعدش شروع کردم به اوغ زدن و شیر ها رو از اونور دهنم ریختم بیرون. پیش بندم خیس خیس شده بود...
خلاصه تا عصر خوابیدم و بیدار شدم ولی اصلا روی خودم نیاوردم که گشنمه، آخه این نامردا تا می دیدن دلم غذا میخواد این شیشه پستونکه رو با اون زهرمار توش میکردن توی حلقم. منم تصمیم گرفتم مثل یه بچه خوب فقط برای خاله هدی غلت بزنم و بهش بخندم و یکی دوبار موهاشو بکشم.
- راستي خاله ها و عموهاي مهربون، من هنوز واكسن نزدم. شنبه نوبت واكسنمه. دعا كنين به خوبي اينم بگذره
به چقدر اين به بهه خومزه است!
اينا چرا ايقدر ذوق ميكنن كه من دارم به به ميخورم!
واي داره تموم ميشه!
ميگن به به تموم شد؟؟
من هنوز به به ميخوام. تو رو خدا يه ذره ديگه بهم بدين
حتما بايد اشكم رو در بيارين. اين قاشقه هم كه خاليه
واي خدا! من گشنمهههههههههه
- صحنه هاي پشت سر محمدي، به دلايل امنيتي سانسور گرديده، لطفاً اعصابتون داغون نشه!