نيم سالگي من و عيد فطر
اول از همه عيد فطر رو به همه دوستاي خوبم تبريك ميگم. انشااله طاعات و عباداتتون قبول درگاه خداوند قرار گرفته باشه.
امروز ساعت 7.50 دقيقه صبح روز دوشنبه 30 مرداد 1391 من، خوشگل خوشگلا، قند عسل، محمد كوچول شش ماهه يا بهتره بگيم نيم ساله شدم.
توي ايام، توي اين عيد بزرگ، اين بزرگترين هديه اي بود كه به دوستدارام دادم. براي همين ديشب در روز عيد فطر كه مصادف با شب نيم سالگي من بود، مامان و بابام يه كيك كوچولو با شام گرفتن و رفتيم خونه ماماني و بابايي تا با همديگه از اين لحظه لذت ببريم.
ديشب، يه جشن كوچولو گرفتيم البته با حضور من و ياسمين زهرا فقط اداي جشن رو درآورديم. يكي درميون يا من نق ميزدم يا ياسمين زهرا! خاله هدي بعداز رفتن ما يادش اومد كه كلاه بوقي سرم نذاشته و كلي تا نصفه شب غصه خورد! (بيكاري خاله)
اول از همه قبل از اينكه زنگ در رو بزنيم صداي گريه و جيغ و ويغ من از كوچه ميومد! خاله هدي دويد اومد تو راه پله و منو از بابا عليرضا تحويل گرفت تا اون بره شام رو بگيره. مامان سارا هم كيك دستش بود. خلاصه با ناز و ادا و گريه ننري اومدم پيش خانواده. همه ريختن دورم و من يادم رفت كه چرا گريه ميكردم. راستي دخمل خاله نيومد پيشم چون شيطون بلا خوابيده بود.
ياسي خانم، از شب قبلش يعني شب عيد فطر با خاله ندا خونه ماماني اينا بودن. خونه رو بمبارون كرده بود اساسي. هرچند كمي جمع آوري كرده بودن ولي آثار تخريب همچنان پابرجا بود...
اول از همه يكي دوتا عكس با كيكم گرفتم و بعدش شام خورديم يعني بقيه شام خوردن جز من و ياسمين خوابالو. همه ميگفتن تا ياسمين نيست بياين شام بخوريم! از بس اين دخمل خاله ما شيطونه و از سروكول همه و از در و ديوار بالا ميره ماشااله. يه چي ميگم يه چي ميشنوين! اينجا هم كه كاملا خونه خاله است و هركاري دلش بخواد ميكنه و كسي هم چيزي بهش نميگه. البته همه از فردا ميترسن كه من راه بيفتم و ميگن اين پسره حتما درستي چشم در مياره!!
رفتم شير بخورم كه ديديم صداي گريه ياسي خانم از توي اتاق ديگه مياد، توي بغل خاله هدي رفتيم پيش دخمل خاله، ياسمين تا منو ديد خنديد و با اون چشمهاي خوشگلش زل زد بهم، منم كه تا اون لحظه داشتم نيگاش ميكردم يهو جيغ كشيدم و ياسمين ترسيد و وحشت كرد و زد زير گريه!
حالا بيا و درستش كن! به قول بابا عليرضا آلودگي صوتي ايجاد شده بود در حد تيم ملي. يكي درميون يا من يا ياسمين داشتيم نق لوسي ميزديم. نق لوسي يعني اينكه به من توجه كنين نه به اون يكي!
اول از همه بابايي قبل از اينكه كيك رو بياريم عيدي و هديه اش رو داد. نفري 50 هزار تومن به من و ياسمين زهرا (البته ياسمين زهرا ديشب توي مسجد از بابايي عيديش رو گرفته بود)، ماماني هم دويد و رفت و يه لباس عروس خوشگل براي ياسمين و يه بلوز و شلوار براي من آورد. خاله ندا هم يه تلفن موزيكال برام خريده بود و اونم كادوش رو داد. خاله هدي هم دي وي دي موسيقي كودكانه براي من و ياسمين زهرا كادو گرفته بود. ما هم براي ياسمين ماژيك خريده بوديم. خلاصه همه با هم ديگه و تند تند كادوها رو دادن.
خاله هدي گفت بابا صبر كنين كيك رو كه نياورديم كه ديد نه اصلا نميشه! ياسمين غر غرو لباسي رو كه ماماني براش گرفته بود كرد تنش و ذوق كرد. بعد كيك رو آورديم و چون مامان و بابا شمع يادشون رفته بود بگيرن يه شمع كوشولو گذاشتن روش و شروع كرديم به عكس گرفتن.
عكسها بد نشد ولي خب، يكي من رو گرفته بود يكي ياسمين رو، يكي عكس ميگرفت و بقيه دست ميزدن و شكلك درمياوردن كه ما دوتا يه كم همكاري كنيم. كلا خيلي انرژي گرفتيم از اين بنده هاي خدا!
كيك رو تند تند بريدن كه صداي گريه من بلند شد. آب دهنم بدجور جاريه و همه ميگن شايد قراره دندون دربيارم كه اينقدر ناآروم شدم. خلاصه رفتم بغل عمو احسان تا باهام كمي بازي كنه كه خاله تلفن موزيكال رو كه برام خريده بودن آورد. اولين صداي موسيقي با صداي خنده و شادي من همراه بود. اينقدر ذوق كردم و خنديدم كه همه از خنده هاي من غش كردن. سر تا پاي عمو احسان رو از آب دهنم خيس كردم.
بعداز اون دوباره شروع كردم به غر و لند، اين بار خاله ندا، فرفره موزيكال و رنگي ياسمين (خاله اسمشو درست نميدونه!!!) رو برام راه انداخت و من با كله ميرفتم سراغش و ساكت ميشدم. تا از كار ميفتاد ميزدم زير گريه و وقتي راه مينداختنش دوباره ساكت ميشدم. يه فيلمي بودم براي خودم!!!
اين بالا من خودم تهناي تهنا نشستما! البته چند ثانيه بعد با كله ميخواستم برم تو كيك
اينجا هم تو بغل خاله هدي ( به قول ياسمين ددايي) هستم.
اونا كه اون پشت قايم شدن، بابا عليرضا و مامان سارا هستن
اين سارق كوشولو رو هم كه همه ديگه خوب ميشناسين
اينم كه خود خودم هستم. دوربينه كه داره ازم عكس ميگيره. نيگاي چال خوشگلم كنين.
پي نوشت:
- مامان و بابا ميخواستن يه جشن خوشگل برام بگيرن كه شرايط اجازه نداد. اول اينكه خانواده باباعليرضا مسافرت بودن. بعد از اون براي خريدن كيك، چون از قبل سفارش نداده بودن و روز عيد هم بود كل قناديهاي خوب شهر رو گشته بودن و خسته و نالان به زحمت يه كيك گير آورده بودن اونم بدون شمع!حتي براي شام حدود يك ساعت و نيم توي صف سفارش ايستاده بودن. خلاصه، مامان و بابا خسته و كوفته با يه پسمل نق نقو حدوداي 9و 40 دقيقه شب رسيدن خونه ماماني و بابايي.
بعدشم كه همه چي تند تند شد! البته خاله ميگه اشكالي نداره، مهم يادآوري اون روز قشنگه، روزي كه من يهو و سرزده پريدم و اومدم توي اين دنيا. خاله ميگه شايد به خاطر عجول بودن خود منه كه همه چي تند تند و يهويي ميشه! بهرحال امروز دوشنبه، 30 مرداد 91 من يه مرد كوچولوي مقاوم و سخت كوش نيم ساله شدم.
هورررراااا به خودم و خالق مهربونم كه اين همه شادي رو نصيب من و خانواده ام كرد.
شكرت خداي مهربون