اولین چنگول روی مماغ خاله هدی و کلی حرفای دیگه
چهارشنبه 18 مرداد ماه، اینجانب محمد آقا، اولین چنگول رسمی خودم رو نثار مماغ خاله هدی کردم. خاله ای بیچاره بغلم کرده بود و صورتشو گذاشته بود کنار صورتم و باهام حرف میزد که با یه دست چونه اش رو گرفتم و با دست دیگه ام مماغشو اساسی گرفتم و چنگ زدم. مگه من از دخمل خاله یاسمین کمترم؟!!
حالا بذارین خاله یه کم از زبون من توی این دوران 5 ماهگی بگه:
- مامان سارا بالاخره دزدکی منو گذاشت توی روروک و منم شکمو فقط کله ام رو برده بودم سمت میز روروک و میخواستم بخورمش!
- عاشق موسیقی هستم اونم چیزی که خودم بنوازم. عین بچه موتزارت میشینم و خم میشم روی ارگم! و می نوازم. بین ملودی هایی که می نوازم یکی درمیون دکمه صدای گاو رو میزنم و ...
- بد اخلاق شدم و هی گریه میکنم در حد باشگاههای اروپا! ننر شدم کلی!
- مامانم همش باید بشینه کنارم و باهام حرف بزنه و قربون صدقه ام بره! مامانم این اواخر مجبور شده تاب برقیم رو بیاره بذاره توی آشپزخونه تا هم پیش من باشه و هم غذا بپزه!
- وسایل آروم کردن من موقع جیغهای بنفش و گریه های وحشتناک یکی جعبه قرصه و یکی دیگه اش بوس کردن مداوم پشت کله ام!
- غلت میزنم اساسی. چند شب پیش فکر کنم شنبه یا یکشنبه شب بود، پیش خاله هدی و مامانی بودیم. مامانی روی زمین داشت باهام بازی میکرد و در حد 30 ثانیه دوید رفت توی آشپزخونه و بعدش یهو گفت: حواستون به اینم هست؟ خاله هدی و مامان سارا نگاه کردن دیدن بله! من حدود یک متر رو با غلت زدن پیمودم و داشتم از روی فرش میرفتم روی سنگ فرشهای کف هال که زودی به دادم رسیدن.
این عکس رو خاله از وبلاگ یاسمین دزدیده
اینجا برای اینکه من و یاسمین (بخصوص یاسمین غرغرو) یه عکس درست و حسابی داشته باشیم، مامانی داره برامون ادا درمیاره. یاسمین هم غش کرد از خنده اما من متعجبم از حرکات مامانی مهربونمون.
درضمن توجه داشته باشین این هنر عکاسی خاله نداست که من و یاسمین تقریبا هم اندازه افتادیم ها!
بقیه در ادامه مطالب:
- موهای خاله هدی رو هم تا به حال چندبار خوب کندم!
- کلا نمی دونم چرا هر لباسی که می پوشم این شکمم همش بیرونه!
- لگد هم میزنم! پنجشنبه شب گذشته 12 مرداد، با یاسمین سر یه عروسک دعوامون شد. اون میکشید و من میکشیدم. بالاخره دختر خاله موفق شد و عروسک رو ازم گرفت. همین که بلند شد بره، منم یه لگد بهش زدم (البته لگده خودش در میره منظوری ندارم) و اونم که تازه راه افتاده و کامل تعادل نداره افتاد زمین و با ترس عروسک رو داد به من و با حالتی خاص اشاره کرد بیا بگیر و گفت: ممد!
- این آب دهن ما همچنان جاریست و گاهی بادکنک میسازیم، گاهی شوت میکنیم.
- از بس در شبانه روز این مامانم هی منو میشوره، منم وسواس شدم و اگه یه کمی کاری کرده باشم (شماره یک یا دو) خونه و محله رو میذارم روی سرم که بیاین به دادم برسین، مردم از کثیفی!
- پستونک نوزادیم رو با هیچ چیز عوض نمی کنم! همچنان عشق اول و آخر من اون پستونکه است که وقتی توی عکسای نوزادیم میدیدن میگفتیم مال بچه غولهاست.
- داره موهام کم کم درمیاد و مژه های خوشگلم مثل دخمل خاله بلند و پر شده!
- دیگه کاملا میدونم محمد کیه!!! سرمو به همه سمت به دنبال کسی که صدام میکنه میگردونم!
- مثل اینکه مثل دختر خاله یاسمین، عاشق اتاق بمب خورده خاله هدی هستم. میرم اونجا از بس سرمو اینور و اونور میگردونم که خاله میترسه سرگیجه بگیرم. دختر خاله که با کله میره اونجا و دوست داره بره روی تخت خاله بشینه و عروسکاشو کش بره!
- تلویزیون و برنامه های ورزشی هم که باب میل اینجانبه ولی مامانم سعی میکنه فعلا اینا محدود باشه!
- وای از دست بابا و مامانم، از بس ماچم می کنن دل بقیه ریش میشه، یه بند، مداوم، صدادار و...!
- شنبه ظهر که مامانی و خاله اومدن دنبال من و مامانم، خاله هدی منو زودی آورد توی ماشین. همچین با تعجب نگاه اون و مامانی میکردم که انگار هیچوقت ندیدمشون. جدیداً نمی دونم چرا غیر از مامان و بابام کسی رو به جا نمیارم!
- این قضیه لب ورچیدنم هم همچنان ادامه داره! چهارشنبه 18 مرداد که خاله ندا داشت از من و یاسمین عکس میگرفت آخراش همچین بغض میکردم که نگو. البته اولش یاسمین کلی با خاله هدی مبارزه میکرد که بغلش نکنه و عکس نگیره و من متعجب نگاهش میکردم. برام عجیب بود دختر توی این سن و سال، این چه حرکاتیه که انجام میده! عکسه رو صفحه قبل گذاشته خاله.
- قیافه ام اخمو اخمو هست! یعنی همیشه یه گره توی ابروهامه. خدا کنه بداخلاق نشم
- یه چندروزیه لیسک (دندونی) استفاده میکنم، محکم میگیرمش و میکنم توی دهنم و درضمنش یه حرفهایی هم میزنم!
- پستونکم رو هم خیلی وقته (شاید یک ماهه) که خودم با دستم درمیارم و میکنم دهنم. گاهی اوقات که دهنم رو پیدا نمیکنم، جیغ و گریه و داد و ...
- وای وقتی بغل کسی باشم و گریه کنم، باباعلیرضا عین فنر می پره بالا و در عرض یک صدم ثانیه بالای سر طرف حاضر میشه که ببینه چی شده. خاله هدی هم که قلبش ضعیفه کلی از این حالت میترسه و برای همین تا احساس میکنه من میخوام گریه کنم منو میده به یکی دیگه!
- همه میگن از چشمام شیطنت میباره، احتمالا سال دیگه اینموقع ها، چیزی از اسباب و اثاثیه خونه مامانی اینا نمونده باشه!
- همچنان عاشق انگشتام هستم و گاهی به اون پستونکه ترجیحشون میدم. طوری که بعضی موقع ها تا حلقم میبرمشون و بعدشم ...
- شیشه شیرم رو هم یه دو سه هفته ای هست که خودم میگیرم.
- نمی دونم چرا با دوربین خاله هدی اصلا خوشگلی هام معلوم نیست. خاله ندا هم کم وقت میکنه ازم عکس بگیره و مامانم هم که عکساش رو فقط برای خودش نگه میداره.
- پنجشنبه 19 مرداد هم یه سر رفت بیمارستان خاله هدی و کلی خودش و دوستاشو مشعوف کردم ولی من اصلا به هیچ کدومشون نخندیدم. سعی دارم از حالا پسر سنگین رنگینی باشم و اصلا به دخترا نگاه هم نکنم. تازه بعضی از دوستای خاله میگفتن این که پسر نیست شکل دختراست!
- حالا فعلا اینا رو داشته باشین تا بعد ببینم چی میشه!