عكساي جشن عقد عمه آرزو و راه رفتن ياسمين
چندتا عكس ميذارم ازت از شبي كه ياسمين زهراي ناز بالاخره تنبلي رو كنار گذاشت و چند قدم برداشت! پنجشنبه شب 22 تيرماه 1391 كه ياسمين يكسال و يكماه و 26 روزه بود و تو 4 ماه و 23 روزه. قبلش توي اتاق اومده بود دنبال تو و روي تخت بالا و پايين ميشد و ميخواست كه تو رو ناز كنه و باهات بازي كنه. مامان سارا زودي بغلت كرد و گفت ياسمين محمد رو بردم توي هال و منم ياسمين زهرا رو بغل كردم و همگي رفتيم توي هال پيش بابايي و ماماني و عمو احسان. تا ياسمين رو زمين گذاشتم، شروع كرد به راه رفتن و من مثل هميشه جو گير: جيــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ كشيدم.
اين عكساي اونشبه كه از تو گرفتم:
اينم يه عكس اختصاصي توي بغل عمو احسان
راستي بيا چندتا عكس هم از جشن عقد عمه آرزو از تو و ياسمين زهرا گذاشتم. مراسم در شب نيمه شعبان يعني 14 تير 1391 در 4 ماه و 15 روزگي تو برگزار شد.
توي بغل ماماني
بچه كسي توي مراسم عقد عمه اش ميخوابه؟!
همچنان خواب خواب (البته اونشب آتليه هم رفته بودي و براي همين كمي خسته بودي)
اينم يك عدد دخمل خاله متعجب و عروسي نديده!
بخور نوش جونت! البته اگر بخوري. يه ليس ميزني و همه چي رو پرت ميكني كف زمين. راستي چندتا نقل كوچولو خوردي و دوست داشتي.
اين دخمل خاله ات شاهكاره، همه جا حواسش به تو بود. حتي وقتي كه داماد و عمه آرزو بغلت كردن، ياسمين زد زير گريه و مي گفت: ممد. تا اينكه خواهر داماد تو رو بغل كرد و آورد نشون ياسمين داد و بعد داد بغل مامان سارا و ياسمين آروم شد. دخمل خاله همش استرس تو رو داره. هر بچه رو ميديد بغل يكي ديگه ميگفت ممد و ما هم هي تو رو كه توي كالسكه ات خوابيده بودي نشون ميداديم و ميگفتيم محمد اينجاست و ياسمين ميخنديد. آخراي مجلس، وقتي عمه افسانه و عمه نسرين اومدن بغلت كنن دوباره ياسمين زد زير گريه و نذاشت بري بغلشون. اونا هم مراعات ياسمين رو كردن و گفتن بذار بعدا كه اومدي خونه ميچلونيمت. خوش به حالت والله با اين بادي گارد درجه يكي كه داري!
راستي اونشب حدوداي يك و خرده اي بود كه رسيديم خونه ما، البته به خاطر وضعيت اورژانسي كه تو درست كرده بودي، مامانت مجبور شد همراه ما بياد. ياسمين اينا هم بودن. تا رسيديم ديديم بابايي هم از مالزي رسيده. نصفه شبي كلي ذوق زده شد بابايي با ديدن همه ما. همون وسط پذيرايي، سر ساكشو باز كرد و آخ جون سوغاتي... ياسمين اون وسط غوغايي كرد كه نگو، ماشااله مثل مامانشه عشق لباس و چيزاي نو و جديد. دو تا بلوز و شلوار براي تو و دوتا بلوز براي مامان سارا و يه بلوز براي بابا عليرضا با كلي شكلات و آدامس و چيزهاي تزييني. ياسمين هم همينطور يه لباس خوشگل و يه تك پوش براي خودش و مامان و باباشم مثل مامان و باباي تو سوغاتي گيرشون اومد. من و ماماني هم مثل مامان هاي شما خوش به حالمون شد. دست بابايي گل درد نكنه كه هميشه ما رو شرمنده ميكنه. مرسي