محمد كوچولمحمد كوچول، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره

★★گل محمدي من★★

هورا: اولين غلت و اولين مامان

1391/4/22 7:33
نویسنده : خاله هدی
931 بازدید
اشتراک گذاری

ديروز چهارشنبه 21 تيرماه 1391 دوباره ثبت خاطره كردم كلي. ماماني حدوداي دو ظهر بود كه اومد دنبال من و مامان سارا و رفتيم خونشون. تا رسيديم خاله هدي توي راه پله اومد استقبالمون. من تا نيگاش كردم بهش لبخند زدم و خاله كلي الكي ذوق كرد. اين براي دومين بار بود كه من تا خاله رو ديديم براش لبخند آشنايي زدم .

بابايي هم از تهران اومده بود و دويدم رفتم بغلش. كلي ذوقم كرد و ماشااله ماشااله گفت.

اما ماجراهاي من از عصر شروع شد. روي مبل كنار دست خاله هدي دراز كشيده بودم و بازي ميكردم كه دوباره تصميم گرفتم برم به سمت دست چپ خاله. اين چندروزه كلا وقتي بغل دست خاله هستم به سمت دست چپش روي دست راستم كمي ميگشتم. مامانم اينا ميخنديدن و ميگفتن آخي فكر ميكنه زمان شير خوردنشه و ... تا اينكه ديروز ماماني و مامان و خاله هدي رو شوكه كردم. كمي چرخيدم به سمت دست خاله و از پيش بندم هم كمك گرفتم و يهو يه غلت زدم. جيغ هرسه تاشون رفت هوا!!!!!!!! منم كه ترسيده بودم يه كم گريه كردم. خاله هدي دوباره بر گردوندم سر وضعيت قبلي و مامان سارا كه از خوشحالي نمي دونست چي كار كنه دوربين موبايلشو روشن كرد و من دوباره براش غلت زدم و اونم ازم فيلم گرفت. مامانم از خوشحالي تاريخ ها رو اشتباه ميگفت ولي آخر گفت: امروز 21/4/1391 و خاله هم تكميل كرد در چهارماه و بيست و دو روزگي..

ديروز سه بار غلت زدم. مامانم ذوق زده و غش كرده! زنگ زد به بابام و از خواب بيدارش كرد و ازش مشتلق خواست.

اما ديروز عصر يه كار ديگه هم كردم كه شاخ بقيه دراومد. ماماني آماده شدن تا با ياسمين زهرا اينا جايي برن. قبل از رفتن اومد بالاي سرم و من يهو بدون هيچ دليلي ترسيدم و لب ورچيدم! خاله هدي رو هم كه ديدم همينطور! مثل اينكه تاحالا اين دو نفر رو نديده بودم. تعجبمامان سارا بغلم كرد و من بغض كردنم ادامه داشت و لبامو مثل پيرمردهاي بدون دندون به سمت پايين خم كرده بودم.نگران بقيه ازم ميخنديدن ولي من... تا اينكه طاقتم طاق شد بخصوص اينكه خاله هي با دوربينش روي اعصابم بود بنابراين يهو با صداي بلند جيغ كشيدم: مامان و زدم زير گريه!!!!!!!!! خاله هدي و مامان سارا با صداي بلند و ذوق زده و هاج و واج هي گفتن ديدي گفت مامان! اصلا باورشون نميشد و دهنشون باز مونده بود. مامان ساراي غش كرده زودي بهم شير داد و من مثل اونايي كه بعد از ساليان سال مامانشون رو پيدا كردن چسبيده بودم بهش.خودم هم نفهميدم چي شد ولي واقعا مامانم رو صدا زدم. خواب نبود، رويا نبود، واقعا توي چهار ماه و بيست روزگي اين كلمه رو گفتم.

 ديروز كلا عوض شده بودم. خاله هر وقت خواست ازم عكس بگيره يه سازي زدم. از نور فلش وحشت ميكردم. بعدازظهر يه بار از نور فلش دوربين ترسيدم و لب ورچيدم و آخرش گريه كردم و عصر هم كه بعدش نطقم باز شد و گفتم مامان!  بهرحال خاله چندتا عكس ازم گرفته كه ميذاره:

اينجا ماماني داره براي بار سوم تشويقم ميكنه تا غلت بزنم و من بلافاصله بعدش به سمت دست ماماني ميگردم و غلت ميزنم (برنامه فتوشاپ خاله خرابه براي همين با امكانات ابتدايي سانسورها رو انجام ميده)

اينم غلت سومم!

غلت سوم از نماي كنار!

متعجب از اينكه من چرا امروز يهو اينوري ميشم!متفکر

خرزو خان كجايي؟ يه چندوقته كمتر مياي!

داشتم دستامو ميخوردم كه خاله دوباره با اين دوربين مسخره اش اومد! (پيش بندم بعد از خوردن دارو كمي كثيف شده،‌ ببخشيد ديگه!)

واي من از اين برقه مي ترسم.استرس

اينجا ديگه كاملا دارم زهره ترك ميشم. اشكامو نيگا!

اينجا هم وقتي كه از ماماني و خاله ترسيدم

واي اينا كي هستن خدا؟؟!!

فعلا همينا باشه تا بعد خاله بياد و كلي عكس و مطالب بذاره. اگه وقت داشته باشه البته.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

خاله جون
22 تیر 91 11:11
واااااااااای عزیزمممممم مبااااااارکه به سلامتی آفرین محمد خان پهلوون و شجاع
از خاله هدی ناراحت نشو من خیلی بهش اصرار میکنم که عکسای تو رو بذاره به خاطر همینم خاله مجبوره هی نور فلاش بزنه تو صورتت ولی خاله جون خوب فلاشو خاموش میکردی عشقم نترسه خوب

نمي شد خاله جون. فضا كمي تاريك بود و عكساش تار ميشد. ولي اين ترسيدنش براي كسي كه هرروز دارن ازش عكس ميگيرن جالب بود
مامان دینا جون
22 تیر 91 15:30
میبینم که محمد کوچولو دیگه داره آقا میشه.هم غلت زدنش و هم مامان گفتنش مبارکه مامانش باشهودرکش میکنم چه جوری ذوق نی نی شو میکنه.


مرسي خاله جونم
مامان یاسمین زهرا
23 تیر 91 2:52
آفرین عشق خاله
مامان ریحان عسلی
28 تیر 91 20:24
سلام
هورا روز به روز داری بزرگتر میشی


آره خاله. دارم مرد ميشم