من و واكسن 4 ماهگي
خاله ندايي ديروز زحمت كشيدن و درمورد واكسنم اطلاع رساني كردن. حالا بقيه شو خاله هدي براتون ميگه.
شنبه صبح 10 تيرماه 91 در چهارماه و يازده روزگي دوباره وقت داشتم برم اوخ بشم. با بابا و مامان رفتم بهداشت و واكسنمو زدم و بعدش اومديم خونه ماماني اينا و بابا رفت سركار.
همه چي خوب بود جز يه قطره تلخ فلج اطفال كه ريختن توي حلقم و مقداريشو تف كردم بيرون و يه سوزن تيز كه رفت توي رون چپم و منم جيغ كشيدم.
وزنم 5700 شده و قدم 62 سانتي متر! هورا...همه راضي بودن. چون يه كم شكمم كم كار شده منو بردن پيش پزشكي كه توي بهداشت بود و اونم گفت اگه هفت روز شد حتما ببرين تنقيه بشه. اما من همون شنبه شب دقيقا در ششمين روز كارمو انجام دادم و دل يه خانواده رو شاد كردم برنامه ام از چهار-پنج روز اينبار به شش روز رسيده بود. بايد بيشتر دقت كنم
اين عكسم بعد از اومدن از بهداشته
ماماني ظهر بايد با مادرجون اينا و عمه انسيه كه از تهران اومدن ميرفتن جايي، پس من و مامانم پيش خاله هدي بوديم. خاله اي كه شب نخوابيده بود يه سه چهارساعتي تخت خوابيد. وقتي بيدار شد اومد و ديد كه خداروشكر من نه تب دارم و نه غر ميزنم. پس رفتم پيش خاله هدي و كلي باهاش بازي كردم. بعدش با مامان و خاله نشستيم و فيلم نامزدي مامان و بابام رو نگاه كرديم. يهو خاله هدي يه چي يادش اومد. روز نامزدي مامان و بابا 14 تير 87 بود و نامزدي خاله ندا اينا نيمه شعبان 88 كه امسال ميشه 15 تير. يعني امسال 14 و 15 تير و شعبان دو تا سالگرد نامزدي افتاديممممممممممم
بقيه مطالب و عكسها در ادامه مطلب...
تازه يه خبر ديگه اينكه چهارشنبه شب 14 تير يعني شب نيمه شعبان جشن نامزدي و عقد عمه آرزو هم هست. هرچند عقدشون رو هفته پيش توي محضر برگزار كردن ولي جشنش رو شب نيمه شعبان ميگيرن.
خب، پس ما سه تا جشن افتاديم نه! راستي خود نيمه شعبان كه از همه جشنها بزرگتر و باشكوهتره پس 4 تا جشن اساسي داريم. هورررررررررررررررررااااااااااااااااا
خلاصه خاله هدي كلي همه چي رو بهم ربط داد و با مامانم كلي از فيلم نامزدي مامان و بابا خنديدن و خاطره ها زنده كردن تا اينكه مامانم حالش يه كم بد شد... مامانم كلا فرهنگ نگاه كردن فيلمهاي خانوادگي رو نداره، چون خيلي حرفه اي و بدون لرزش و آهسته گرفته شدن الكي سرش گيج ميره و ميگه واي حالم بهم خورد، عوضش كن. خاله هم از خدا خواسته زودي ميره و كل تلويزيون رو خاموش ميكنه مبادا آخر برج پول برق زياد بشه خلاصه هي اينور و اونور شديم تا دم غروبي ماماني هم اومدن. بابايي هم كه نيستن و كلي دلم براشون تنگ شده. يه كم شيرين كاري كردم و آب دهنم رو هي آوردم بيرون و براي خاله زبونم رو دراز كرد و خنديدم. خاله كه بوس ميفرستاد برام كلي تلاش ميكردم و لبامو جمع ميكردم به سمت داخل و بعدش يه صدايي ميداد مثل بوس كردن. بعداز اينكه برام سوت ميزنن هم كلي تلاش ميكنم و يه صداي پوفي ميدم.
راستي يكي دوهفته هم هست كه محكم پا ميزنم و خودمو از تشكم ميكشم بيرون. پاهام خيلي قوي شده و وقتي ميخوام بغلم كنن اونا رو محكم فشار ميدم به سمت زمين و كمرم رو صاف ميكنم و غر ميزنم. خنده هام اكثرا بي صداست ولي صدا دار هاش رو فقط براي بابا و مامانم و البته نه زياد نشون ميدم.
طبق گفته مامانم، خيلي با خانواده بابام جورم و تا مي بينمشون براشون آقو باقو ميكنم و ميخندم. براي بابام كه وحشتناك احساساتي ميشم و كلي دل مامانم ميگيره.
راستي كلي كچل شدم. موهام وحشتناك ميريزه و جز يه كله تاس تقريبا چيزي برام نمونده. با دستهام بازي ميكنم و وقتي ميارمشون جلوي چشمام، چشمام لوچ ميشه و خنده دار ميشم.
آب دهنم كلا به راهه، شايد دارم دندون درميارم! خدا ميدونه.
مامانم ديروز يكشنبه نشوندم توي تاب برقيم جلوي تلويزيون و من كلي حال كردم و با دقت نگاه ميكردم.
عاشق فوتبالم و جام يورو 2012 رو با مامان و بابام نگاه كردم تا ديشب كه اسپانيا قهرمان شد!
ديروز يكشنبه 11 تير، با عروسك كفشدوزك ياسمين كه مامان گلي جون بهش دادن دوست شدم و تلاش كردم بگيرمش ولي خب، هنوز نمي تونم. وقتي خاله عروسك رو از جلوم برداشت زدم زير گريه و وقتي دوباره گرفت جلوي چشمام آروم شدم. چندبار امتحان كردن و ديدن من نسبت به عروسكه حساسم!
ماماني و مامان و خاله داشتن براي سرگرمي با يه سري از اسامي شعر ميساختن كه وقتي نوبت به من رسيد و خاله گفت ... محمد... من همونطور كه دراز كشيده بودم دست كردم توي موهاي خاله هدي و براي اولين بار موهاشو گرفتم و كشيدم. كلي خنديدن ازم و مامانم ذوق زده گفت نگاه پسرم بهش برخورد و ميگه منو مسخره نكنين.
راستي كلا يه كم لوسم! بايد كلي برام قربون صدقه برن و باهام حرف بزنن. آهان راستي، 5شنبه يا جمعه اي كه گذشت (مامانم يادشه) من زودتر از مامانم از خواب بيدار شدم و هرچي معطل شدم مامانم نيومد سراغم، پس شروع كردم به آواز خوندن و بعدش آقو باقو كردن و در آخر هي سرفه ميكردم تا مامانم كه واقعا از حركاتم غش كرده بود بياد و باهام حرف بزنه. مامانم ديوونه اين حركتهام شده بود!
خلاصه اين همه قاطي و پاطي خاله حرف زد تا آخرش بگه اين واكسن چهارماهگي به خوبي و خوشي زده شد و رفت انشااله تا شش ماهگيم.
(دوشنبه 12 تير91- ساعت 4.45 دقيقه صبح)