چهار ماهگي كوچول خان
امروز سه شنبه 30 خرداد 1391 هست.
محمد كوچولوي ناز ما،
ماهگيت مبارك!
عكس 5شنبه شب25 خرداد91- لباست سوغاتي مشهد دختر خاله ياسمينه كه الان اندازه شده
اين مبلي كه روش خوابيدي معيار اندازه گيري قدته ماشااله پاهات خيلي زده بيرون
اينم عكس شب عيد مبعثه 28 خرداد كه بعداز خونه عمو رضا اومدي پيش ما
ماشااله به اين همه زيبايي و خوشگلي. دلم ميخواد بخورم اون لپاي گل انداخته ات رو... خيلي ناز و دلبري ميكني. يكي نيست بگه بابا شما پسملي، قند عسلي نه دخمل!
دوست داري همش باهات حرف بزنن و قربون و صدقه ات برن. غير از دوست توي سقف اتاقت، براي هركي كه باهات حرفهاي عشقولانه بزنه ميخندي و ذوق ميكني و اون چالهاي خوشگلت نمايان ميشه.
آقو بقو گفتنت هم خيلي جالبه، يهو توي سكوت يه آقوي بلند ميگي و دلمونو ميبري.
٥شنبه 25 خرداد سركار بودم كه مامان سارا زنگ زد و گفت: خاله هدي، محمد افتاده روي خنده و داره هي ذوق ميكنه، بيا صداشو گوش كن! نازيييييييييييييييييييي، دلم غش رفت از ذوق كردنات، ولي حيف كه سركار بودم و دوربين هم روم و نمي شد برات ادا و اصول دربيارم تا بيشتر ذوق كني
شنبه صبح هم كه خونه بودم و مامان سارا دوباره زنگ زد و گفت داشتي با بابا عليرضا حرف ميزديكه تلفن قطع شده و بهت برخورده. ميگفت خاله بيا با ني نيم صحبت كن! منم كه كلا بلد نيستم قربون صدقه برم فقط به زبون خودت يه مشت نانا نانا ، دادا دادا كردم و تو ساكت گوش ميكردي و ديگه غر نمي زدي وقتي نانا نانا يا دادا دادا ميگم لبخند ميزني درحاليكه نسبت به هجاهاي ديگه همچين واكنشي بندرت نشون ميدي.
با زبون درآوردن برات صدا هم درميارم كه با دقت نگاه ميكني و بعدش زبونتو درمياري و ميكني تو و سعي ميكني صدا هم در بياري و چون همزمان نميشه بعضي وقتها ميزني زير گريه. منم كلي ازت ميخندم
از چشمات شيطنت مي باره پسمل! دختر خاله ات با اين سن كمش نفس برامون نذاشته، تو كه پسملي حتماً چشممونو درمياري اساسي بخصوص اگه با اين دخمل خاله دست به يكي هم كنين!
بعضي وقتها انگار پشت فرمون ماشيني و همچين حركات حرفه اي يه راننده رو انجام ميدي كه مي مونيم
اشكاتم كه جاريه. استارت ميزني براي گريه شكلت ميشه مثل اونايي كه ده ساله اشك ريختن. اي ناقلا پسر
وقتي گريه ميكني، بايد حتماً يه صدايي توي كله ات باشه تا آروم بشي. اگه جقجقه ات سر دست نباشه با تكرار ممتد يه هجا آروم ميشي و يا صداي جعبه قرص! بخصوص اگه كلسيم باشه
ديشب كه توي بغلم بودي دوسه دفعه رفتي براي شروع گريه كردن كه من باصداي بلند اداي گريه ات رو در مي آوردم و تو ساكت ميشدي و مبهوت نگام مي كردي. وقتي صدامو قطع مي كردم دوباره شروع ميكردي براي گريه كردن و من دوباره تكرار مي كردم.
ديشب 29 خرداد، بيشتر از يكساعت و نيم (قبل از هشت و نيم شب تا ده) توي بغلم خوابيدي اونم به صورتي تقريبا ايستاده كه سرتو روي قفسه سينه ام گذاشته بودي و ...
آب دهنت يه مدته كه به راهه و بعضي اوقات كه حوصله ات سرميره شروع ميكني به بازي كردن باهاش. دستاي تپليت رو ميكني توي لپات و بعدش صداي ملچ و ملوچ به پا ميشه.
داري كچل كچل كماچه ميشي! گفتم بعداً ناراحت نشي. موهاي كله ات هرروز بيشتر از ديروز ناپيدا تر ميشه. داري ميشي عين چهار پنج ماهگي دخمل خاله ياسمين زهرا. اما اون لپاي گلت هرروز داره بيشتر ميشه.
قدت هم كه ماشااله... الله اكبر! فكر كنم از اون قد بلندا بشي.
شنبه 27 خرداد كه به خاطر عملكرد مزاجي شما، مامان سارا و ماماني خارج از نوبت بردنت دكتر، وزنت شده بود 5220 و اين يعني كلي پيشرفت براي تويي كه 21 اسفند90 با وزن 2170 تحويل ما داده شده بودي. (21 روز توي آي سيو كلي وزن كم كرده بودي ناناسي)
ميگفتن توي مطب، آبرو براي مامانات نذاشته بودي، طوري كه وقتي خانماي پرستار از ماماني كه داشته تو رو آروم ميكرده مي پرسن اسم و فاميلش چيه، ماماني پريشون در كمال ناباوري ميگه: "نمي دونم" و هرچي فكر ميكنه اسمتو يادش نمياد، خانمها هم خنده اشون ميگيره
ببين پسمل خان، قرار نيست اينجوري به سر مامان من و مامان خودت بياري هامامانم بنده خدا، ميگه از بس وحشتناك گريه ميكرد دست و پامون رو گم كرده بوديم... البته يه حسني اين جيغ و فريادت داشته كه باعث ميشه زودي خارج از نوبت بفرستنتون داخل مطب.
ميگن وقتي خوابيدي روي ترازو خانم دكتر، اصلا عين خيالتم نبوده و شروع كردي به دست و پا زدن و با دوست كذاييت خنديدن بابا تو ديگه كي هستي؟ دست كل سياستمدارا رو از پشت بستي
بعدهم كه از مطب اومدين بيرون، يه خانمه به مامانت ميگه خداروشكر آروم شد، چقدر بد گريه ميكرد كه همون موقع بدون هيچ معطلي دوباره شروع كردي به جيـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ و ماماني و مامان سارا در رفتن
صداي كوچولوت كلي نازداره و خيلي شبيه كوچولويي هاي ياسمين زهراست. سپهر و فراز رو كه ديديم بخصوص فراز كه هم سن تو هست، صداش كلفت تر و پسرونه تره.
اين چند وقته، بعداز 4-5 روز كلي جمالمونو روشن ميكني و از نگراني درمون مياري (توضيح بيشتر جايز نيست) طوري كه بابا عليرضا زنگ ميزنه به بابايي و چشم روشني ميگه و مامان سارا از من و خاله ندا و ماماني مشتلق ميخواد... ببين احوالات ما رو... خدا بقيه عمرمون رو بخير كنه
شب عيد مبعث، يه بلوز و شلوار خوشگل آبي رنگ مارك جونيورز از ماماني و بابايي هديه گرفتي كه عمراً فكر نميكردم اندازه ات باشه. ولي روز عيد پوشيدي و اومدي خونه ما، واي كه چقدر خوشگل و خوش تيپ شده بودي. حيف كه دوربينم شارژ نداشت و با گوشي ماماني گرفتم. بعداً ميذارم عكستو.
يه بلوز نارنجي و شلوارك قرمز جونيورز هم هديه ماماني و بابايي به ياسمين زهرا بود. منم زحمت كشيدم دوتا هواپيماي عصايي براتون خريدم و تقديمتون كردم. البته تو كه كلا متوجه نشدي و ياسمين هم فقط از عصاي هواپيما خوشش اومد و هي اونو تكون ميداد و ميكرد توي دهنش
اينم عكس دخمل خاله با هديه من! (عين عقده اي ها- خاله ندا ديدي من براي روز مبعث كادو دادم)
راستي بلوز و شلواركش هديه ماماني و باباييه
خبر مهم اين چندوقته رو بدون اجازه مي نويسم: "نامزدي عمه آرزو مبارك باشه". شب مبعث خونه عمو رضاي من، صيغه محرميت بين عمه آرزو و عموي جديدت جاري شد و يكشنبه آينده 4 خرداد روز تولد عمه آرزو كه مصادف با تولد حضرت عباسه، مراسم عقدشونه. انشااله خوشبخت بشن و گل پسملا و ناز دخملاي خوشگلي مثل شماها تحويل اجتماع بدن.
راستي، عمو و زن عمو و دختر عمو حنانت هم شب عيد مبعث رفتن عمره و الان مدينه هستن. چه روزهاي خوبي، همش عيد و شاديه! كاش ماهم اونجا بوديم. قبول باشه انشااله!
(اين مطالب رو بدون اجازه خانواده باباعليرضا نوشتم، فقط براي اينكه خاطراتت تقريبا كامل باشه)
خلاصه كلي مشعوف گشتيم كه در كنار شماييم حاج آقا! انشااله خدا قسمت كنه هر ماه و هر روز عمرت رو خودم محاسبه كنم. انشااله تا هزارسالگيت. هميشه سالم باشي و كپل مپل.