محمد كوچولمحمد كوچول، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

★★گل محمدي من★★

محمد كوچول بيست و دو روزه

1390/12/24 2:06
نویسنده : خاله هدی
560 بازدید
اشتراک گذاری

اين مطلبو الان سه شنبه 23 اسفند 90 ساعت 8.25 مي نويسم و گزارش روز قبله.

ديروز صبح به سختي از خواب بيدار شدم چون شب قبل ترش خوب نخوابيده بودم و بعداز ظهرش هم با اومدن ني ني محمد و مهموني و ... خسته خسته شده بودم. قسمت جالب ماجرا اين بود كه من اصلا شب صداي ني ني رو نشنيدم از بس صداش كوشولوئه و همين باعث شد كه من از خواب بيدار نشم. اما قيافه مامان و باباش جالب بود. داشتن غش ميكردن از بيخوابي. حالا خوبه شب اولي بود كه ني ني پيششون بود ديگه شبهاي آروم خوابيدن گذشت...

ديروز صبح ني ني رو بردن دكتر حسن زاده كه پزشك نوزادانه و توي بيمارستان بالاي سرش بود. اونور شهر توي شلوغترين جاي ممكن و در يك فضاي بسيار آلوده. خاله ندا همين اواخر ارديبهشت ماه امسال كه ياسمين تازه دنيا اومده بود اونو بايد ميبرد پيشش تعريف كرده بود چه اوضاعيه. بابا عليرضا حالش بهم خورده بود از همه چيز، ميگفت يه بار ديگه كه دكتر حسن زاده رو ديدم ازش مي پرسم با اين همه درآمدي كه داري حداقل نمي توني مطب رو تميز نگه داري. ميگفت ترازويي كه بچه رو بايد روش بذارن از اون قديمي ها و بدتر از اون كثيف بوده، تازه دستشويي درش باز بوده و .... پناه بر خدا! خوبه اندازه عيدي و پاداش و پركيس يكسال من فقط دستمزد ويزيت در بخش از محمد كوچول اينا گرفته! خلاصه از اينا كه بگذريم همه چي خوب خوب بوده، يه تغييراتي توي خوردن داروهاش داده و كمترش كرده.

حدود پنج و نيم عصر من و خاله ندا و عمو احسان و ياسمين رسيديم خونه. آخه من از سركار رفتم دنبالشون و رفتيم بازار انقلاب كه يه سري چيز ميز بخريم. ياسمين خانم توي ماشين موقع برگشت خوابيدن. وقتي هم بيدار شد، رفتيم توي اتاق تا پسر خاله رو ببينه، كلي ذوقشو كرد و با خنده نگاه ني ني ميكرد و بعدش نگاه خاله سارا. انگشت اشاره كوشولوشو گرفته بود طرف محمد كوچولو و به سختي مي گفت: ني ني ني ني ، وقتي ني ني گريه كرد و پستونك گذاشتيم دهنش براش جالب تر بود و بالا و پايين ميشد از شادي. ميخواستيم با ني ني عكس بگيره ولي چون ميره طرفش نشد. خانم خانما براش جالب بود كه داريم از محمد كوچول عكس ميگيريم. وقتي هم كه نذاشتيم به ني ني دست بزنه بهش برخورد و زد زير گريه و ماماني بردنش بيرون از اتاق. غر ميزد و ني ني (يه ذره تو دماغي و با تاكيد روي ن دوم) ميگفت. ماهين به خدا هر دوتاييتون.

بابايي هم وقتي حال ديگه اي داشتن. ياسمين زهراي ماه رو كه داشت الانم به عشق هم اون و هم محمد جوني مياد خونه!

ني ني خان خيلي خوشگل گريه ميكنه. يه صداي ريزي داره كه نگو، پستونك ميخوره ماه، خيلي نازه ماشااله.

كلا ديشب يه سري درگيري ها داشتم البته درگيري هاي مثبت كاري شب عيد. مامان سارا و بابا عليرضا ني ني رو بردن بيمارستان تا پانسمانهاشو تعويض كنن و دير اومدن. منم كه داشتم هم كار ميكردم و هم به تلويزيون گوش ميكردم ( نه نگاه) ناراحت چهارشنبه سوزي (نه سوري) و سوخته هاش بودم كه خودم دستمو با چسب حرارتي سوزوندم. الانم جاي سوختگي انگشت كوچولوي دست چپم يه تاول زده! توي تلويزيون يه بچه اي كه سوخته بود و با گريه به مامانش ميگفت دارم ميسوزم،‌ پوستم داره كنده ميشه و مامانش داشت گريه ميكرد (البته همه رو ميشنيدم توي اتاقم بودم) خيلي تحت تاثير قرار گرفتم و خودمو سوزوندم و تازه فهميدم كه اون بچه چقدر جون داره و چي داره ميكشه!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان یاسمین زهرا
24 اسفند 90 2:09
خاله دلم برات تنگیده قربون چشمای خوشگلت برم عزیزم
خاله ماني
24 اسفند 90 8:47
خوش امدي آقا محمد گل . انشا ا.. براي مامان و بابا خوش قدم باشي عزيزم


مرسي خاله مهربون
خاله جون
24 اسفند 90 12:12
سلام...وااااااای عزیمممم چشماش بازه
میگم تو روخدا عادتش ندید به پستونک!!!
از الان عادت کنه دیگه واویلاس!!!خیلی ضرر داره واسش.


راست ميگي. حالا شيشه پستونك رو گرفتيم. پستونك رو هم كم كم ميگيريم. آخه دو سه هفته با اينا سرشو گرم كرده بودن (توي آي سي يو)
کودکانه های من
24 اسفند 90 13:57
سلام امشب باهم میخوایم خدا رو صداکنیم برای یه عزیزی که برگرده به جمع خانوادش یه بابای مهربون... اگه قصد یاری داشتید برای اطلاع بیشتر به وبلاگم سر بزنید یاحق
نسترن
24 اسفند 90 16:35
اخی خاله چقدر این نی نی شما ماشالله نازه محمدی عزیزم انشالله توس ال جدید کلی تپل ومپل بشی

مرسي خاله جون همش از دعاي خير شماست
زهرا
24 اسفند 90 22:15
سلام باز که غیبتون زد کجایید ما دلمون هزار راه میره اخه وقتی شما نیستتون...محمد چه طوره؟؟؟

خداروشكر خوبه. خاله سرم شلوغه