محمد كوچولمحمد كوچول، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

★★گل محمدي من★★

محمد كوچول بيست و يك روزه - اين خانواده منه

1390/12/23 8:36
نویسنده : خاله هدی
715 بازدید
اشتراک گذاری

اين مطلبو الان ساعت 9 صبح روز 22 اسفند مي نويسم و مربوط به روز قبله.

يه گل پسريه كه نگو!!!!!!! اول از همه اينكه از بس ناناسه،‌ من كه مدام اشتباه صداش ميزنم ياسمين و ماماني ميگه دختر خوشگلم و ... و هي مامان سارا ميگه اين پسره. ماماني ميگفتن عروسكم بعد براي اينكه مامان سارا نگه اين پسره ميگفت ماشينم! تازه بابا عليرضا هم كه هي داشت ذوق پسملي رو ميكرد گفت چه دختريههههههههههه!

ديروز كه اومد بيشتر شكل دخملا بود، آخه يه روسري سرش بود. ماشااله ماشااله چشماي خوشگل و بادومي داره كه نگو. لباي ريز و بيني كوشمولو. توي عكس درشت ميفته (نمي دونم چرا؟) ولي ماه شب چهارده است. هم سايزهاي عروسك يا زينب منه! يازينب معيار سنجش ني ني منه. وقتي ياسمين هم دنيا اومد يه عكس با يازينب گرفت كه بعدها بفهمه چقدري بود! ولي اون يا زينب كجا و اين كجا. خراب خرابش كرده. ولي امروز ميرم كامل ميشورمش و با محمدگلي هم ازش عكس مي گيرم و بعد عكس هردوتاشون رو براتون ميذارم. (درواقع هر سه تاشون)

از بيمارستان كه اومد توي ساك حمل ني ني (اسمشو نميدونم چيه- ما به مسخره ميگيم بچه دوني) خيلي خوشگل خوابيده بود. دستاش بالا بود و پاهاشو جمع كرده بود. طوري كه نصف شلوارش خالي بود. تا شروع كردم باهاش حرف زدن (فيلمش هست) با چشماي بسته مي خنديد. خنده كه نيست نقل و نباته. لثه هاي خوشگلش كاملا پيدا ميشه.... ماشااله... دور دهنشم شيري بود...

همگي عين خانم پرستارا يكي يه ماسك زديم و رفتيم بالاي سرش، البته سعي ميكنيم يكي يكي بريم. مثلا اگه مامان سارا هست فقط يكيمون ميريم كمكش. البته معمولا بابا عليرضا هم هست كه نميدونه با اين خوشگلش چيكار كنه. فكر كنم از حالا تعطيلات نوروز بابا عليرضا شروع شده و سركار نره! (واي واي اگه به رييستون نگفتم...!)

خاله ندا كه اومد، تا ني ني رو ديد اشك توي چشماش جمع شد و مثل بچگي هاش بغض كرد. آخه خاله كوچيكه براي اولين باره كه خاله شده و براي اولين باره كه خواهر زاده اش رو مي ديد. اما من دوتا خاله ام، حتي مامان سارا هم يه بار خاله شده. ناناسي ياسي توي بغل من، براي اولين بار محمد كوچول رو ديد ولي اصلا عين خيالش نبود و بيشتر حواسش به بابا عليرضاي محمد كوچول بود كه داشت لامپ عوض ميكرد. بعد كه ني ني يه صداي ريزه اي داد و تكون خورد و شروع كرد به شير خوردن، تازه فهميد اين عروسكه حركت ميكنه و نيگاي خاله ساراش كرد و هـ هـ هـ مي خنديد و موش ميشد.

لطفا ورق بزنيد...

عمو احسان هم با يه دست بسته (خاله ندا الان ديگه لو ميدم- دست عمو احسان توي پيست پولاد كف شكسته و خاله ندا چاقو گذاشته بود روي گردنم تا به كسي نگم ولي الان گفتم -اوفيشششششششش خيالم راحت شدزبان) اومد و ني ني رو ديد. عمو احسانم كلي ذوق كردن و گفتن كه ني ني تقريبا هم اندازه هاي نوزادي ياسمينه البته كمي لاغرتره كه خب طبيعيه، ني ني محمد الان حداقل دو سه هفته اي از زمان تولد ياسمين كوچيكتره.

حدوداي هشت شب، خانواده عمو عليرضا با گل و شيريني (و البته كادو) اومدن منزل ما. اونا هم بي تاب ديدن ني ني بودن. باباجون،‌ مامان جون، عمه آرزو، عمه افسانه، عمه نسرين، خاله مريم (زن عمو)، عمو امير و دختر عمو حنان اومده بودن. البته عموي بزرگ ني ني مسافرت بودن و فقط خانم و دخملشون اومده بودن. بابا عليرضا مامور دادن ماسك و همراهي بازديد كننده ها بود و اينكار رو با دقت و ظرافت خاصي انجام ميداد!! حنان خانم پنج ساله كلي ذوق پسمل عموي قند عسلشو كرد و كلي ازش عكس و فيلم گرفت. ني ني خوشگله چشماي قشنگشو كه باز كرد دوباره همه به نوبت رفتن پيشش. مهمونا هرچي منتظر شدن بابايي نيومدن. آخه تهران بودن و پروازشون تاخير خورده بود. پس چون عجله داشتن، كيك ورود محمد كوچول رو كه خاله مريم (زن عموي محمد) آورده بودن، بعد از رقص كارد حنان خانم كه با شعر تولد تولد انجام داد افتتاح كرديم. شمع روي كيك عدد 10 بود و چون صفر گيرشون نيومده بود قرار بود 1 رو جدا كنن، گفتيم چه كاريه با همون هم كارمون پيش ميره. شمع رو روشن كرديم و كلاه بوقي ها يكي سر حنان بود و يكي دست اين و اون مي چرخيد. عمه افسانه شروع كرد به قاچ كردن كيك. راستي قبلش عكس هم گرفتيم ياسمين خانم همين موقع از خواب بيدار شد و تا مهمونا رو ديد بغض كرد و زد زير گريه با كلاه بوقي آروم شد.

خانواده عمو عليرضا رفتن و يه نيم ساعت بعد باباجون رسيدن. تندي لباساشون عوض كردن و دست و روشونو شستن و ماسك زدن و رفتن سراغ ني ني جان. خدايا معلوم بود اشك توي چشماي باباييه! بابايي هم گفته خاله ندا رو تاييد كردن كه ني ني شكل دور از جونش باباجون ما يعني باباي باباييه. اون چشماي بادومي و درشت و بيني باريك،‌ راست ميگه خيلي شبيهه (انشااله هرچي خاك باباجونه، عمر محمد آقا باشه)- بعد بابايي رفتن وضو گرفتن و اومدن توي گوش محمد ناناس اذان و اقامه گفتن. جالب اينجاست كه بابايي تا ميگفتن الله اكبر، ياسمين خانم دستاشونو ميبردن بالا و پشت گوش قرار ميدادن و يه چيزايي هم ميگفتن. مثلا الله اكبر ميگفت. نمكدون خودمه!

راستي اينو بگم عمه ازهر من، بنده خدا از روز اول كه اين محمد آقا به دنيا اومده مدام جوياي احوالن، ديروز هم از خوشحالي مدام زنگ ميزدنن و هر دفعه با يكي از ماها صحبت مي كردن. آخي، عمه شيراز نيستن ولي دلشون اينجاست.

يه چي ديگه، يه بار كه مامان سارا مي خواست به محمد كوچول شير بده، من ني ني رو براي اولين بار بغل كردم و گذاشتم توي بغل مامانش،‌ خيلي خوب بيدددددددددددددددددددددددد!! تازشم مامانش گفت كه يه داروشو من بهش بدم كه اونو هم خودم با قطره چكون بهش دادم، ني ني ماهي خيلي قشنگ خورد و عين خيالشم نبود.

ضمناً ديشب كلي هم كادو گيرش اومد كه بعداً توي يه پست جداگانه (وقتي كل كادوهاشو آوردن) مي نويسم. البته حالا حالاها غير از خودموني ها ملاقات كننده نداره. يعني نبايد داشته باشه.

بازم راستي ديشب وليمه از مكه اومدن پسر عمو شمس الدين بود كه خب، ما نمي تونستيم بريم. فعلا هم نمي تونيم ببينيمش چون سرما خورده و ما همگي بايد استريل باشيم.اميدوارم فاطمه دختر عموم هم با فراز كوچولو نرفته باشن اونجا. چون ني ني فراز سيزده چهارده روزه است و ضعيفه.

تو متن بالا هرچي كلمه ديشبه بايد پريشب باشه (متن رو ديروز نوشتم و چون مي خواستم عكس بذارم روي وبلاگ نذاشتمش- عكسم كه نذاشتم)

امروز حتما عكس ميذارم. خاله ندا اگه اين متن رو ميخوني لطفا شما يه چند عكسي از روي دوربينت بذار. من كار دارم (خودت ميدوني...)

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

کودکانه های من
24 اسفند 90 9:58
خاله تا تهش خوندم
خوشحالم که نی نی رو بغل کردی خاله جونم


مرسيييييييييييييي