محمد كوچولمحمد كوچول، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

★★گل محمدي من★★

محمد كوچول دوازده روزه و يه مامان دلتنگ

1390/12/13 11:54
نویسنده : خاله هدی
453 بازدید
اشتراک گذاری

اين مطلبو امروز شنبه 13 اسفند ساعت 10.17 دقيقه صبح مي نويسم و گزارش روز قبله.

از پريشب اكسيژن محمد ناناسي رو كمتر كرده بودن. اما يه ذره ميزان تنفسش بالاتر از حد نرمال بود و حدود 67 تا در دقيقه در حاليكه بين 40-50 بار تنفس براي نوزاداني با اين شرايط عاديه البته آخر شب كه دوباره مامان و باباش رفتن بيمارستان آقاي دكترش با مشاهده عكساي جديد و وضعيتش گفته بود اوضاع روبه راهه و هيچ مشكلي وجود نداره.

ديروز ظهر مامان سارا و بابا عليرضا وقتي از بيمارستان برگشتن مثل هميشه نبودن. دفعات قبل با شادي و خوشحالي ميومدن. اما ديروز واقعاً توي خودشون بودن و ناراحت. دل نگران شده بوديم و از طرفي زياد نمي شد سوال و جواب كنيم. فقط گفتن كه تنفسش يه ذره بالاست. خاله ندا، عمو احسان و ياسي هم پيشمون بودن. من خودمو با ياسمين گلي سرگرم كردم تا بقيه ناهار بخورن. همه يه جوري ميخواستن حواس همديگرو پرت كنن. از شانس ما در روزي كه نه بارون ميومد و نه برف و نه طوفان! شبكه هاي تلويزيوني هم براي حدود دوسه ساعتي قطع شده بود. بعد از ناهار بابايي (باباجون) براي اينكه حواس بابا عليرضا رو پرت كنن، اونو با يه آنتن تلويزيون سرگرم كرده بودن و مجبورش كردن بره روي پشت بام و آنتن رو نصب كنه، شايد كه از فكر بياد بيرون. منم كه ديرتر ناهار خوردم سفره رو جمع كردم و ظرفها رو توي ماشين جا ميدادم كه ديدم خاله ندا و مامان سارا نيستن و رفته بودن پيش ماماني كه داشتن ياسي رو تر و تميز مي كردن. ماماني اومدن تا بقيه كارا رو انجام بدن و من رفتم پيش خواهرام. مامان سارا پيش ياسمين و مامانش روي تخت دراز كشيده بود و تا من اومدم پيششون رفت. ياسمين هم در حين شير خوردن بود و هر از گاهي نگاهي به من مي كرد تا اينكه خوابش برد. به خاله ندا گفتم فكر كنم سارا يه سه چهار روزيه كه بدجور دلتنگ ني ني شده، آخه دوشنبه شب گفت ميخوام زود بخوابم ولي حدوداي دوازده و نيم يا يك شب بود كه اومد توي هال و من ديدم بيني و چشماش قرمزه، گفتم گريه كردي؟بدون هيچ مخفي كاري گفت آره و ... همين موقع خاله ندا گفت الانم داشت گريه مي كرد و مي گفت من بچه ام رو ميخوام. آخه رفتن بيمارستان و همون موقع ديدن كه دو تا ني ني كوچولوي ديگه كه توي NICU بودن مرخص شدن و فقط محمد ناناسي توي اين بخش مونده و هنوز مرخص نشده...

عصر حدوداي ساعت 5.25 بابا عليرضا ازمون خواست كه رو به قبله بشينيم تا به صورت جمعي دو تا دعاي حاجت بخونيم. البته خاله ندا اينا رفته بودن. من بودم و بابايي، ماماني،‌ مامان سارا و بابا عليرضا.

دعا رو خونديم و مي خواستم براي ني ني دعا كنم كه يهو يه چي اومد تو ذهنم.وقتي داشتم از حضرت زهرا(س) شفاي همه مريض ها و ني ني خوشگلمون رو ميخواستم يه دفعه اسم آجيل مشكل گشا نذر حضرت زهرا (س) اومد تو ذهنم. اين آجيل تا الان چندين بار برام كاراي خارق العاده كرده و من اصلا يادم نبود. اومدم نيت كنم و بگم چند شب جمعه كه خدا شاهده يهو بدون مقدمه عدد 10 اومدم توي ذهنم درحاليكه دنبال اعدادي با كاربردهاي ديگه ميگشتم مثلا 5 به نيت 5 تن، 7 به نيت تبرك 7 يا 14 به نيت 14 معصوم و ... مي خواستم عدد رو تغيير بدم ولي سفت نشسته بود تو ذهنم و دلم راضي نشد چيز ديگه اي بگم. دنبال تعبير عدد ده بودم كه تا همين الان سرگردون ميگشتم و ميگشتم...

نمي دونم باورتون ميشه يا نه،‌ ولي خدا رو گواه ميگيرم كه همين چند دقيقه پيش كه داشتم اين متن رو مي نوشتم يه لحظه به دلم افتاد كه تقويم رو مرور كنم. من اگه از همين شب جمعه يعني 18 اسفندماه شروع كنم به پخش آجيل مشكل گشا، آخرين شب جمعه يعني ده تا شب جمعه بعدي ميشه 21 ارديبهشت و دو روز بعدش ... شنبه روز تولد حضرت زهراست، يعني روز مادره... يعني همه چي اداي نذر من ختم ميشه به ايام ولادت حضرت زهرا (س) اين بود تعبير عدد 10؟! خدايا همه وجودم به لرزه افتاده... آخه مامان سارا وقتي باردار بود توي خواب ديده بود كه بهش گفتن اين ني ني هديه حضرت زهراست و اون داشته توي خواب براي بابا عليرضا اين مطلب رو نقل ميكرده (شايد تاكيد زياد ما بر دختر بودن و نام زهرا هم همين خواب بود)... نمي دونم چي بگم... اشكام سرازيره از شوق و اميد و عنايت خداوندي... دلم تنگه براي ني ني كوچولويي كه فقط دوسه كيلومتر اونورتر از خونه ما توي بيمارستان توي بخش NICU داره براي خوب شدن تلاش ميكنه. اما، دلتنگي من كجا و دلتنگي وجود پر از عطش و شوق مادرانه مامان سارا كجا! خدايا دلم گرفته به خاطر دلتنگي مامان سارا و اين همه درد و رنج ني ني كوچولويي كه هديه پاكترين بانو يعني حضرت فاطمه زهراست!

اگه دلتون شكست و يا در اوج خوشحالي و خوشبختي كمي به فكر فرو رفتين، بعد از حمد و ثناي خداوند بزرگ و مهربون يه دعايي هم براي همه ماماناي منتظر و دلتنگ داشته باشين. حداقل آثار دعا براي خودمون اينه كه دلمون رو به هم نزديك و به خدا نزديك تر ميكنه و از لحاظ مادي نعمات و روزي رو زياد ميكنه. همه مون در برهه اي از زندگي گرفتار ميشيم و اين دعاهاي ديگرونه كه به بودن و ماندن و اميدوار بودن دلگرم مون ميكنه.

يا من اسمه دواء و ذكره شفاء

امن يجيب المضطر اذا دعاه و يكشف السوء

التماس دعا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (16)

مامانی طهورا
13 اسفند 90 11:52
دلم خیلی گرفت خاله هدی
الهی بحق پنج تن محمد کوچولو بهمین زودیا بیاد پیش مامانش و دل همگیمون شاد بشه
ما همچنان دعا گوییم

ممنونم خاله جون. طهوراي پاك و خوشگلم شما هم با ماماني وبا زبون خودت براي محمد كوچولوي ما دعا كن. بازم ممنونم
مامان سینا
13 اسفند 90 12:05
یا من اسمه دوا و ذکره شفا...
ایشالله که هرچی زودتر مرخص بشه و دل مامانشو شاد کنه...
یکی از فامیلای دورمون نی نیشون هفت ماهه به دنیا اومد و سیزده روز توی ان آی سی یو موند حالا محمد که هنوز 13 روز نشده درسته؟؟؟
خیلی سخته که مامان سارا و باباعلیرضا روحیشونو باختن نمیدونم چی بگم ولی ببریدشون گردش...همون توی شهر خودتون شبا و عصرا که زمان دلگیریه ببریدشون بیرون و بگردید شاید دلشون وا بشه ایشالله تو رو خدا هروقت تنفس طبیعی شد به ما هم خبر بدید خاله هدی اشک تو چشام جمع شده صفحه رو نمیبینم درست...


آخي- مامان سينا جون ببخشيد اگه ناراحت شدين. تو رو خدا دعا كنين كه تا آخر هفته بتونيم ني ني رو بذاريم توي بغل مامانش. ممنونم از لطفتون
خاله جون...
13 اسفند 90 12:39
آخیییییییی عزیزم...من اتفاقا اینقدر دلم برای مامان سارا تنگ شده خیلی وقته نیومده بنویسه البته میدونم حال و حوصلشو نداره ولی به نظرم اگه بیاد بنویسه خودشو خالی میکنه دلگرمیای دوستانو که بخونه آرومتر میشه...
بابا مطمئن باشید محمدم زود زود ایشالله میاد خونه همینکه ریه هاش کامل شده خیلی عالیه ایشالله تنفسشم طبیعی میشه...بابا شاید اون نی نیا که مرخص شدن زودتر از محمد توی دستگاه بودن اصلا همینو باید به فال نیک گرفت که اون دو تا نوزاد خوب شدن پس تا سه نشه بازی نشه سومیشم محمدمونه که ایشالله زوووووووود مرخص میشه...قربون حضرت زهرا بشم ایشالله خودشون کمک میکنن بانو خیلی معجزات نشون دادن...قبل از اینکه خواهرم باردار بشه توی خواب اومدن و گفتن که به زودیزودی باردار میشه و جنسیت بچه رو هم گفتن دو روز بعد بارداری خواهرم مثل بمب توی فامیل پیچید که نوه ارشد دختر خونواده بارداره
حالا ایشالله بی بی فاطمه زهرا هم مراقب محمده به حرمت اسمشم که شده نگهدارشه وگرنه اینهمه نشونه بهتون نمیداد...
به مامان سارا بگید اون فال حافظم یادش نره
"یارب این نوگل خندان که سپردی به منش میسپارم بهتو از دست حسود چمنش"
دیگه نمیدونم چی بگم که دلتون آروم بگیره ولی من که دلم خیلی روشنه از اول به دلم افتاده بود محمد زودتر به دنیا میاد حالا هم به دلم افتاده که زود زود خوب میشه و میاد خونه من مطمئنم



مرسييييييييي. خيلي ماهي خاله جون. خداييش دلم آروم گرفت. ممنونم. مدام بيا و دلمو شاد كن
نسترن
13 اسفند 90 12:42
انشاالله وبه امید خدا محمد عزیز زود زود میاد خونه .بگردم ساراجون حق داره اینقدر بی تاب و دلتنگه
بااجازه لینکت کردم

التماس دعا. ممنون از لطفتون

مامان گلي
13 اسفند 90 12:54
هدي جون خيلي دلم شكست گريه ام گرفت امروز روز وفات حضرت معصومه خواهر امام رضاست . عصر وقت دكتر دارم 2هفته اي مريضيم مرتب دارم ميرم دكتر ولي حتما بعداز دكتر ميرم حرم مخصوص نوه گلم محمد آقاوبهبودي كاملش دعا ميكنم وبراي شادي دل مامان سارا .من خودم مادرم ميدونم چي توي دلش ميگذره


ممنونم به اندازه تك تك ستاره هاي آسمون ممنونم و از خدا ميخوام سريعتر حالتون خوب بشه و ناراحتي نبينيد.
گیلان
13 اسفند 90 13:58
سلام من همیشه وب شمارو مرور میکنم نگران نباش تا خدا هست غصه نخور انشاالله زود خوب میشه و میاد خونه....یه سوال اجیل مشکل گشا چه جوریه میشه توضیح بدین؟

ممنونم. چشم يه پست ميذارم و كامل براتون مي نويسم كه چيزي از قلم نيفته.
مامان یاسمین زهرا
13 اسفند 90 14:26




يا خدا
مامان پارسا
13 اسفند 90 16:49
چشمام پراز اشک شد هدی جان الهی که بحق عصمت و معصومیت بانوی دوعالم هر چه زودتر محمد کوچولو تو بغلتون به صورتای پر مهرتون لبخند بزنه و مامان سارا و بابا علیرضا هم هدیه ی ناب زهرایی شون رو در آغوش بگیرن
خداجونم حواست هست!صدای هق هق گریه ها از گلویی می آید

که تو از رگش به صاحبش نزدیک تری!!!


التماس دعاي فراوون خاله جونم. ممنونم از اين همه محبت
مامان دینا جون
13 اسفند 90 18:28
خاله هدی نمیدونی وقتی این پست رو خوندم چه حالی شدم.به خدا این نی نی یه معجزه است.اولش که فکر میکردین دختره.بعد هفت ماه گفتن پسره.یه چیز تقریبا نادر.بعدشم که تولدش همه رو شوکه کرد.حال مامان سارا رو میفهمم خیلی سخته.انشااله که دیگه زود زود نی نی خوشگلشو بغل میکنه.

ممنونم خاله. از دعاي خير فراموشمون نكنين
زهرا
13 اسفند 90 18:35
میگم چرا پیداتون نیست؟؟
نگران شدم
محمد خوبه ایشالله؟؟؟؟؟؟
وبلاگ یاسمینم که خبری نیست دو روزه عجیبه برام...ما باید روزی چند بار از شما باخبر باشیم دیگه عادتمونه


خاله مهربونم، خدا رو شكر محمد بهتره، ياسمين خوشگلم هم خوب خوبه. فكرم زياد بود نشد بيام.
نسرین.. مامان بردیا
13 اسفند 90 18:54
الهی من بمیرم برای دل مامان سارا و خاله ها... نی نی گل شما زود خوب میشه... باور کنید... ما نی نی شما رو فراموش نمیکنیم... نذرتون هم قبول باشه... ما رو هم یاد کنید...

ممنونم خاله نسرين عزيز از لطفتون. يواشكي تو گوش برديا جونم بگين اونم با زبون خودش براي محمد كوچولوي ما دعا كنه
مامان گلي
13 اسفند 90 20:59
فقط بخاطر محمد اقاي گلم رفتم حرم البته من هيشه موقع دلتنگيام جام توي حرم ولي گفتم كه يك بيماري كوچولو گرفتم كه ارنظر جسمي خيلي ضعيف شدم نميتونم خيلي روي پاهام وايستم بخاطر همين نميتونستم برم حرم ولي امروز مخصوص محمد آقاي گلم رفتم كلي براش دعا كردم همين الان رسيدم خونه .اميدوارم هرچه زودتر خبرمرخص شدن محمدآقاي گلم بهمون بين خاله هدي جون

خداي من! مامان گلي مهربونم دستتون درد نكنه ممنونم خيلي زياد. خيلي خيلي خوشحالمون كردين.از دعاي شما مهربونا و عنايت آقا امام رضا، ديشب خداروشكر باباي ني ني با شادي خيلي زيادي اومد خونه و گفت همه چي رو به راه شده و تنفس ناناسيم منظم شده و مقدار بيشتري شير حدود16 سي سي بهش دادن و خدا رو شكر مشكلي به وجود نيومده. از طرف همه از شما تشكر ميكنم كه با اين همه كار و خستگي جسمي بازهم دلتون با مابوده و هست
محدثه
13 اسفند 90 21:43
خاله جونم چرا عکسای محمد کوچولو رو نمیزاری ببینیمش عسلو

انشااله وقتي خوب خوب شد ميذارم
مامان محیا
14 اسفند 90 9:53
اشکمو درآوردی دختر.. ایشاله خدا بزرگه و این روزها تموم میشن

انشااله.
میترا
15 اسفند 90 1:30
اشکم در اومد. بمیرم برای مامانش. چی میکشه. محمد جونم زود خوب شو


خاله ميترا جونم برام دعا كنين انشااله زود زود خوب شم.
یاسمن
15 اسفند 90 8:29
سلام من خودم برامحمدکوچولو 10تا تسبیح نذر فاطمه زهرا کردم نگران نباشین مطمئنم خوب خوب میشه و مثل دختر خالش سرحالو لپ لپی

ممنونم خيلي خيلي ممنونم. انشااله هميشه شاد و سالم باشين خاله جونم