محمد كوچولمحمد كوچول، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

★★گل محمدي من★★

اولین سینه خیز رفتن

1391/10/5 9:15
نویسنده : خاله هدی
716 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز دوشنبه 4 دیماه 1391 حدودای 4 بعدازظهر، سوپرایزمون کردی!

اول، بازم تاکید میکنم و میگم که پسر خیلی ماهی هستی. اصلاً یه پارچه آقایی البته زمانی که مامان سارا نیستش. وقتی هستش حدود 70-80 درصد آقایی و 20-30 درصد ننر خانی! (چشمک)

حدودای 3.20 بود که رسیدم خونه و از توی راه پله صدات رو می شنیدم که داشتی با خودت حرف میزدی. تا صدات کردم، همچین از دیدنم ذوق کردی که شوکه شدم و بعدش دوسه بار مدام و با بال بال زدن صدام می کردی: هَدا، هَدا (hada)!مامان جون هم کلی ذوق کرد و گفت که صبح همش نگاه در اتاقم می کردی و صدام می کردی ولی خب، خاله هدی سرکار بوده و جوابت نمی داده. خلاصه، نفهمیدم با چه حالی لباسامو عوض کردم و دست و روم رو شستم آخه تو نشسته بودی وسط هال و هی دست و پا میزدی و سرفه میکردی و صدام میزدی. ناهارم رو آوردم و روی مبل پشت سرت نشستم ولی برای دیدنم هی گردنتو کج میکردی و بهم میخندیدی و با  اِ اِ اشاره میکردی به ظرف ناهارم یعنی به منم بده بخورم! بلافاصله برگشتی و از روی بالشتی که پشت سرت بود سعی کردی بلند شی و دستتو دراز کردی تا بغلت کنم. بابا من و این همه خوشبختی محاله! دلم غش رفت خوشگله، مامان جون هم هی مدام می گفت وای چقدر دوستت داره که به خاطرت داره سعی میکنه بلند شه! نشستی توی بغلم و یه ذره از چلو سفید گذاشتم دهنت و مامان جون هم بهت خرما میداد. اینقدر بهم خندیدی و از دیدنم لذت می بردی که به خودم شک کردم و گفتم نکنه صبح توی بیمارستان عوضم کرده باشن!قهقهه

ناگفته نماند شب قبلش هم به خاطر رسیدن به بنده حقیر سراپا تقصیر! از توی بغل مامان سارا دستت رو گرفتی به مبل و کمی بلندشدی. بعدشم اومدی بغلم و داشتم برات کتاب میوه ها رو میخوندم که دیدیم خودت دست میذاری روی میوه ها و توضیح می دی. ماشااله مثل اینکه مثل دخمل خاله ات کم حرف هم نیستی و یه بند به زبون نی نی نازی ها حرف میزدی. حتی وقتی ما بزرگترا (من و مامان جون و مامان سارا) داشتیم درمورد خاله ندا غیبت می کردیم به من اشاره می کردی و کتاب رو برام توضیح می دادی. مامان سارا هم زودی زنگید به بابا علیرضا تا صدای مطالعه ات رو بشنوه. (ساعت 12 نصف شبی!)

داشتم از دیروز می گفتم، مامان جون اومد و تو خوشگله رو از بغلم گرفت تا من ناهار بخورم ولی ناز و اداهات منو کشت و نفهمیدم چی خوردم. تا اینکه یهو وقتی روی سینه دراز کشیده بودی دیدیم داری تلاش می کنی که به جعبه دستمال مرطوبت برسی. اول مثل همیشه التماس می کردی که بهم بدین. مامان جون گفت نه! خودت باید بری برش داری و تو هم هی با غرولند سعی میکردی یه جوری بهش برسی و بلههههههههههههههههههههههه! در سه حرکت انتحاری بالاخره سینه خیز رفتی و به مرادت رسیدی! من و مامان جون کلی شادی در وکردیم و من سریع به مامان سارا و خاله ندا اس ام اس دادم که فکر کنم هیچکدومشون نگرفتن چی شده!!!آخ

میدونی چیزی که سریع به ذهنم رسید چی بود؟؟ دیروز تو از لحاظ شناسنامه ای  10 ماه و 4 روزه بودی یعنی چیزی حدود 8 ماه و 19 روزه حقیقی (اگه اون یک و نیم ماه زود دنیا اومدنت رو ازش کم کنیم)!

میدونی 8 ماه و 19 روزگی من رو یاد چی میندازه، بله خوشگله! روزی که یاسمین زهرای خوشگلم شروع کرد به سینه خیز رفتن، اونم حدودای چهار بعدازظهر بود و دخمله میخواست ظرف غذای منو برداره!

نتیجه اینکه: شما مثل دخمل خاله خانم دقیقا در یک زمان سینه خیز رفتن رو شروع کردی. با این اوضاع و احوال دو هفته دیگه هم (حدود نه ماه و سه روزگی واقعی) باید دندون در بیاری!

سینه خیز رفتنت مبارک، تپلی تنبلی خودم (البته با اجازه خاله هدی سیناجون)!

انشااله سینه خیز رفتن سربازیت، سرباز کوچولوی امام زمان (ع)!

 

- یه چیز جالب هم تا یادم نرفته بگم: پریشب قبل از اینکه بیاین خونه ما، با مامان و بابات رفته بودین اسباب بازی فروشی. تو بغل بابا علیرضا بودی و آخر مغازه مات و مبهوت به پاندول یه ساعته نگاه میکردی و برای مدتی اصلاً تکون نمی خوردی. همون موقع مامان سارا کنار یه خانمه ایستاده بوده که می بینه خانمه که دنبال عروسکهای سرامیکی گرون قیمت میگشته رو میکنه به آقای فروشنده و میگه ببخشید اون عروسکه آخر مغازه چنده؟ و اشاره میکنه به توتعجب مامان سارا هم وحشتزده میگه خانم اون عروسک نیست، بچه است و درضمن فروشی هم نیست!قهر خانمه هم متعجب میگه واقعا؟ ماشااله از بس خوشگله فکر کردم عروسکهبغل. (از بس جیگری خوشگل خان!)

- فعلا از عکس مکس خبری نیست، خاله ندا زودی دست به کار شو!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان یاسمین زهرا
5 دی 91 19:20
قربون عروسک خوشگلم برم مننننن!واقعا خوشگلییییییییییی هزار ماشاا....

معمولا خوشگلا به خاله شون میرن! البته خاله بزرگو
مامان یاسمین زهرا
5 دی 91 19:20
جریان غیبت چیه؟؟؟؟؟

همون چیزمیزا دیگه
مامان گلی
5 دی 91 21:28



مامان قندعسل
6 دی 91 1:51
سینه خیز رفتنت مبارک گل پسری.
خدا حفظت کنه جدا هم از خوشگلی چیزی کم نداری.

ممنونم خاله جون. چشمای شما خوشگل می بینه
عمو امیرشمممممممممممم
6 دی 91 20:48
ای جاننننننننننننننننن ممممممممممیییییییییییییییییییییییییییی فدا گل پسرررررررررررررررررررررررررر خاله هیچم ننر نیستماااااااااااااااااااااا
میترا
7 دی 91 1:53
مبارک باشه گل پسر. انشاالله همه ی مراحل رشد رو به خوبی طی میکنی خوشگل خاله
خاله هدی 2
7 دی 91 16:06
ای جووووونم جیگررررر مباااااارکه مبااااارک...ایشالله زود چهار دست و پا رو هم بپری از روش و تاتی تاتی کنی عشقمممم تپلی زرنگه خودم امروزم که من این کامنتو گذاشتم تولد خاله هدای مهربونته بهش تبریک میگم یک دنیاااا
نگین مامان رادین
8 دی 91 1:36
قربون شما پسملی خوشتل بشم ایشاالله روزی که بدو بدو بکنی