سه ماهه شدم
امروز شنبه 30/02/1391 من، محمد آقاي خوشگل و ناناس، سه ماهه شدم. خدايا شكرت به خاطر لحظه لحظه حضورم در اين دنياي زيبا.
ماهگيت مبارك محمد كوچول!
سالاد الويه سه ماهگي محمد كوچول
محمد اشكي سه ماهه شنبه 30 بهمن
مهموناي متعجب سه ماهگي آقا محمد
ياسمين زهرا: " واي اعصاب مصاب ندارما. اين دوباره زد زير گريه"
عكساي بالا مربوط به شنبه 30 بهمنه كه خاله ندا اينا بعداز رسيدن از اصفهان و كمي استراحت اومده بودن خونه ما. محمدي هم سه ماهه شده و خاله هدي بي هنر هم بعد از درست كردن سالاد الويه مثلا اونو به شكل 3 تزيين كرده. خودش يادگاري شد مگه بده؟؟ البته اين قسمت كه الان نوشتم با عكسها تازه اضافه شده (10/3/91- بعد از كلي زحمت من)
- ديشب جمعه 29 بهمن به مناسبت سه ماهه شدن ناناسي خوشگله خودم، بابا عليرضا بردمون بيرون و شام سه ماهه شدن قند پسر رو بهمون داد. البته امروز سه ماهه ميشه.
اول رفتيم باغ دلگشا و كلي آب و هوا عوض كرديم. هواي بسيار پاك و خنك و صد البته با حالي داشت. بابايي و بابا عليرضا رفتن مسجد سعدي كه نماز مغرب و عشا رو بخونن كه كلي آدم دور و بر بابايي رو ميگيرن و بعدش بچه هاي محله سعدي، بابايي اينا رو مهمون ميكنن براي بستني و فالوده. وقتي برگشتن ديديم بستني به دست اومدن و ما هم از خدا خواسته خورديم و اساسي چسبيد بهمون.(جاي خاله ندا و عمو احسان و ياسي ناناسي سبز- هرچند خاله ندا به خاطر ياسمين 5-6 ماهه نمي تونه لبنيات بخوره ولي باز جاشون خيلي خيلي خالي بود) خيلي زياد بود طوري كه يه كاسه رو فقط من و ماماني و بابايي با هم خورديم. مامان سارا هم خوشحال يه ظرف رو برداشت كه بخوره ولي نتونست تمومش كنه. قبلش ماماني داشت ميگفت توي اين هوا "آش كارده" خيلي مي چسبه و من گفتم باقله گرمك يا همون "باقالي" تهراني ها. بستني كه اومد يادمون رفت چي دلمون كشيده بود، تا اينكه مامان سارا و بابا عليرضا گفتن ميرن يه قدمي بزنن. ما هم نشسته بوديم و محمدي كوچولو رو هي مي پوشونديم آخه هوا هي سرد و سردتر ميشد. اول جوراب رفت پاش بعدش كلاه رفت سرش و در آخر ديدم خيلي سرده گذاشتمش توي قنداق فرنگيش و اونم يه خواب خوش و عميق رفته بود. ماماني گفت هنوز لپاش سرده. بغلش كرد و خوب و اساسي توي بغلش گرمش كرد. مامان سارا و بابا عليرضا بعد از چند دقيقه با دست پر برگشتن: يه ظرف باقله گرمك و يه ظرف آش كارده...! از خدا چي ميخواستيم ما؟؟ جاي خاله ندا اينا بازم خالي، عالي عالي بود؟ خورد و خوراك تموم شد، رفتيم براي خوردن شام! اين شام خوردن داشتا. آخه شام سه ماهه شدن آقا محمد ما بود و بابا عليرضا از قبل ازاينكه از خونه راه بيفتم هي ميگفت شام مهمون من هستين.
پيشنهاد اول بابا عليرضا هفت خوان بود كه بابايي گفت نه، خيلي شلوغه!! گفتيم بريم همون پاتوق هميشگي خودمون كه ما هيچوقت از خوردن غذاهاش سير و دلزده نمي شيم. اسمش همبرگر ذغاليه ولي وقتي بچه بوديم اسمش نارمك بود شايدم ونك (چرا قاطي كردم؟؟!!!) و هميشه آخر هفته ها كه بابايي ميومد و ما رو ميخواست توي شهر بگردونه مياورد اينجا. اون موقع لوبيا گرم هم داشت.هيچ جا مثل پيتزا و همبرگر و سيب زميني اونو نمي تونه درست كنه. شايد چون خاطره خوشي ازش داريم اينجوريه. خلاصه خوشحال و شاد رفتيم كه ... دركمال تعجب ديدم بسته!!!!!!! از رو نرفتيم كه! به پيشنهاد من رفتيم مهرداد برگر، آخه اونم همبرگر ذغالي داره، خداييش غذاش خوب بود و بهمون چسبيد... بهرحال اينجوري سومين ماهگرد گوگولي مگوري خودمونو جشن گرفتيم. انشااله امشب خاله ندا اينا هم ميان و بازم الكي براي خودمون جشن ميگيريم و چيز ميز ميخوريم... دلمون اينجوري خيلي خوشه... خدايا شكرت
محمد فشن در آخرين روز از دوماهگي- جمعه 29 بهمن 91
بازم محمد فشن اينبار در حال غر زدن
اينم زلفاي محمد فشن كه ماشااله مثل زلفاي دخمل خاله اش كمنده و پرپشته
اينم تنها عكس بيداري محمد آقا وقتي رفته بوديم بيرون (همون جمعه)