محمد كوچولمحمد كوچول، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

★★گل محمدي من★★

محمد كوچول هجده روزه

1390/12/20 11:18
نویسنده : خاله هدی
429 بازدید
اشتراک گذاری

اين مطلبو الان ساعت 9.09 صبح روز شنبه 20 اسفند مي نويسم و مربوط به دو روز قبله.

پنجشنبه محمد كوچول ما هجده روزه شد. خدا رو صد هزار مرتبه شكر كه همه چي به خوبي پيش ميره و ني ني طبق گفته همه دكترا و پرستارا وضعيتش مناسبه. يه شكمويي هست كه نگو. مامان سارا روزي دوسه دفعه ميره پيشش و بهش شير ميده. مثلا ميگن ساعت دو و نيم بياين ولي وقتي ميرن ميگن ني ني يه نيم ساعتيه داره گريه ميكنه. گريه هاشم خيلي سوزناكه! انگار صد ساله غذا نخورده ناناس. به قول خانم پرستارا آروم هم نميشه تا اينكه مامانش مياد و تا ميره بغلش شير نخورده ميخوابه. خدا روشكر همه چي داره خوب پيش ميره. راستي پنجشنبه ناناسي كلي شير مامانشو خورد و كلي حال كرده.

پنجشنبه شب بالاخره من و ماماني و بابايي مجبور شديم بريم خونه مادرجون. البته منظورم از مجبور شديم اينه كه دوست داشتيم محمد كوچول اون شب بياد خونه كه بهرحال نشد و چون دخترا و شوهراشون نيومدن (خاله ندا و عمو احسان و ياسمين زهرا به خاطر مشكل عمو احسان و مامان سارا و عمو عليرضا هم چون بايد سه ساعت به سه ساعت ميرفتن بيمارستان) ما سه نفر رفتيم خونه مادرجون. تا رسيديم عمو مهدي اومدن دم در و باباجون رو بردن قسمت كتابخونه و گفتن خانما برن اونور... من و ماماني مونده بوديم كه مگه چه خبره؟؟ وقتي وارد شديم اوهههههههههه يه عالمه خانم نشسته بودن با لباساي مجلسي... حالا من و مامان كه فكر ميكرديم مهموني خانوادگيه و زن و مرد همه باهم هستن، نوع لباسامون فرق ميكرد و من كلي غر زدم به جون هر كي كه ديدم. همه فاميل زن عمو مرضيه و عمو مهدي (يعني ماها) و مادرجون و دوستاي مادرجون و زن عمو تشريف داشتن. بعلههههههههههه! با گوشت گوسفند عقيقه فراز كوچولو، همه شام دعوت بودن. بعد از نیم ساعت احوالپرسی و ماچ و بوسه و ارائه گزارش احوال محمد کوچول و دلیل نیامدن یاسمین زهرا و تبریک به خاطر بابایی،‌ من رفتم توی اتاق مادرجون تا فاطمه دختر عمو و پسمل قند عسلشو ببینم. یه موش کوچولویی بود که نگو! همه پفهاش خوابیده بود و فکر کنم یه کم زردی داشت. آخی یه ذره چشماش قی داشت که فکر کنم به خاطر مجرای اشکیش بود. هر از چند دقیقه ای هم گریه میکرد و شیر میخواست. وقتی هم میخوابید چشماش باز بود. خیلی بامزه بود. مامانش رفت پیش مهمونا و نی نی داشت گریه میکرد رفتم گفتم فاطمه،‌ فراز داره گریه میکنه، گفت یه ذره بندازش بالا آروم میشه!!!!!!! منم رفتم نی نی رو از بغل سوسن (زن عمو) گرفتم و آروم تکونش دادم و راحت خوابید (چشماشم کاملا بست) ناخودآگاه همش میگفتم:‌محمد کوچولو،‌ناناسی ... بعد که متوجه شدم میگفتم محمد فراز کوچولو... خیلی دلم هوای محمد رو کرد...

بعد که غریب تر ها رفتن، عموهام و بابایی اومدن و عمو رضا توی گوش آقا فراز اذان و اقامه رو خوندن. عمو رضا از نی نی نوزاد خیلی می ترسه و هنوز که هنوزه یاسمین زهرا رو بغل نکرده (البته یاسمین بغل هیچکس نمیره) وقتی داشت اذان رو میگفت چشماشو بسته بود تا نی نی رو جلوی روش نبینه، عمو حسین هم که فراز رو بغل کرده بود از عمد نی نی رو برد جلوتر و فراز هم یهو از خواب بیدار شد و دست و پا زد و دستش رفت توی ریش عمو رضا،‌ اونم با چشمای بسته ولی وحشت زده صداشو بلند کرد و الله اکبرش رو خیلی بلندتر و از روی ترس گفت. صحنه جالبی بود. بعد از اون،‌ همه دعا کردن که انشااله به همین زودیها، عمو رضا و بابایی توی گوش محمد کوچولوی ما اذان و اقامه رو بخونن.

خاله فاطمه (دختر عموی من) خیلی ریلکس و راحته، نی نیش بغل هرکی بود مشکلی نداشت فکر کنم بچه اش هم مثل خودش راحت و بدون ادا بزرگ بشه و احساس غریبی نکنه. حالا اگه ما بودیم، بچه رو دست هیچکس نمی دادیم و توی مهمونی هم شرکت نمی کردیم. تازه من دلم شور فراز میزد که دست هرکسی نره بخصوص که مردم متوجه نیستن و اگه سرماخورده باشن بازهم بچه رو بغل میکنن ولی خود مامانش اینقدرها حساسیت نشون نمیداد شاید چون خاله فاطمه خیلی خسته بود. آخه مسیر تهران تا شیراز رو با یه بچه ده روزه توی ماشین طی کرده بود و مستقیم اومده بود توی مهمونی نشسته بود. از زمانی هم که نی نی دنیا اومده گفت هیچ شبی نتونسته بخوابه، چون فراز خان بدخواب تشریف دارن.

راستی من حدود نیم کیلو آجیل مشکل گشا رو برداشته بودم و گفتم چون مجلس خودمونیه امشب که شب اول ادای نذرمه میبرم خونه مادرجون و ... ولی وقتی اون جمعیت رو دیدم فهمیدم که نفری یه نخودچی هم گیرشون نمیاد. مادرجون گفتن که بذار آخر شب که غریب تر ها رفتن. همون زمانی که عمو رضا داشتن اذان و اقامه رو توی گوش فراز کوچولو میخوندن،‌ مامانی آجیل رو توی یه ظرف ریختن و جلوی مهمونای باقیمونده گرفتن و شرح آجیل رو هم به همه گفتن. خیلی خوب زمانی بود،‌ چون همه کلی دعا کردن. ولی کاش میدونستم جمعیت چقدره و بیشتر آجیل میاوردم تا بیشتر دعاگو داشته باشیم.

یا من اسمه دواء و ذکره شفاء

امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء

التماس دعا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان گلي
20 اسفند 90 22:51
قبول باشه تورا خدا با دل پاكتون مارو دعاكنيد مشكلمون حل بشه

انشااله،‌ ما هرلحظه دعاگوي شما هستيم. دلتون پاكه و خدا هم بخشنده. انشااله همه چي همونجور كه ميخواين و خير و صلاحتونه حل ميشه. انشااله تعالي