محمد كوچولمحمد كوچول، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره

★★گل محمدي من★★

محمد كوچول پانزده روزه

1390/12/16 10:19
نویسنده : خاله هدی
468 بازدید
اشتراک گذاری

اين مطلبو الان 16 اسفند ساعت 9.19 صبح مي نويسم و گزارش روز قبله.

خدا رو صد هزار مرتبه شكر، نه هر لحظه و هر دم بي شمار شكر و سپاس كه ديروز روز خوبي داشتيم. اول اينكه بابايي (باباجون) موفق شدن؛ البته ديروز تا ظهر درگير گرفتن آخرين اخبار بوديم. خاله ندا و عمو احسان از توي خونه روي اينترنت بودن و منم اينور و مامان سارا و ماماني هم توي خونه ما پيگير بودن. خلاصه بعد از يه سكته ناقص كه بنده كردم و يه اس ام اس اعتراض آميز كه بعد از سكته به بابايي زدم، سريع  خاله ندا زنگ زد و منو از اشتباه درآورد و دوباره من به زندگي برگشتم!!! حالا قضيه اش بماند. بعداً شايد تعريفيدم.

دوم اينكه خوشگل خوشگلاي ما، خدا رو شكر داره روز به روز بهتر ميشه (يا خدا). پزشكها بهمون مژده دادن كه انشااله با لطف خدا امروز (سه شنبه) از دستگاه ميارنش بيرون. البته قبلاً به ما گفته بودن كه از دستگاه بيرون آوردنش ولي نگو فقط يه تعداد از لوله هايي كه بهش وصل بوده رو باز كرده بودن. اما اين ديگه واقعيته!‌ خدايا شكرت،‌ ديگه كوچولوي ما داره براي اومدن به خونه آماده ميشه. ني ني صبور ما، چند روزه كه هر وقت مامان و بابا ميرن ديدنش با چشماي باز و دست و پا زدن ازشون استقبال ميكنه. به قول مامان سارا بعضي وقتها هم كه لنچ ميكنه يا لب ورميچينه كه گريه كنه زودي آروم ميشه. گريه هم كنه يه پستونك در سايز بچه غول بهش ميدن و بعد از چند تا مك زدن آروم ميشه و ميندازدش بيرون. از معصوميت و صبوريش دلم ميگيره. ديشب با ماماني يواشكي فيلم ديروزش رو ديديم و خيلي خودمونو كنترل كرديم كه گريه نكنيم. ماماني ميگفت ناناسي مجبوره صبور باشه و خودشو با اون پستونك آروم كنه. آخه كسي نيست كه تو بغل بگيردش و نازش كنه. هرچند خانم پرستاراي مهربون هواشو دارن ولي ني ني ما مامانشو ميخواد. اما، بعد خودمونو آروم كرديم كه چند روز ديگه ني ني مياد، بعد همگي نازش ميكنيم و نازشو ميخريم. آخر سر هم ماماني دلداريم داد گفت حالا رو نبين بعداً‌ كه يه مرد گنده شد ديگه تحويلمونم نمي گيره. خلاصه، تو اوج خوشحالي و اميدواري يه كمي هم دلمون تنگ ميشه، اما خدا خيلي مهربونه. بعد كه ني ني اومد خونه و خيال همه مون راحت شد كلي حرفهاي نزده مربوط به اين روزها دارم كه ميام و براتون مي نويسم.

ديروز تا ٥.٣٠ عصر مطب دكتر پيروي بودم و تا اومدم خونه و خواستم ناهار بخورم!! خاله ندا زنگيد و گفت كه با عمو احسان و ياسمين زهرا ميخوان برن ستاره خريد. منم رفتم همراشون و كلي خريد كرديم براي خوشگله. راستي دو تا كيف خوشگل با كلاس هم براي خودم و ماماني گرفتم. دخمل طلاي ناز، كلي منو تحويل گرفت و توي بغلم بود شرح حالش رو تو وبلاگش مي نويسم. وقتي برگشتيم خونه حدود 8.30 شب بود و خاله مريم من و شوهرشون اكبر آقا و خانواده بابا عليرضا منزل ما بودن (باباجون، مامان جون و عمه افسانه و عمه نسرين)- بابايي (باباجون) همچنان تهرانن و بعداز رفتن مهمونا، ماماني به مناسبت روز خوبي كه داشتيم برامون شام سفارش دادن البته قرار بود من سور بدم كه مامانم تقبل كردن. انشااله بابايي كه از تهران بيان خودم يه شام اساسي به خانواده ميدم.

يه خبر ديگه اينكه ديروز فراز خان كه يك هفته اش شده بود،‌ ختنه فرمودن!!! و انشااله پنجشنبه با مامان و باباش و زن عمو مرضيه ميان شيراز و فعلاً اينجا مي مونن. به همين خاطر پنجشنبه شب هم دعوت شديم خونه مادرجون بابايي، البته اگر محمد جوني بياد كه نمي تونيم بريم و من اميدوارم كه نتونيم بريم چون دوست دارم قبل از اينكه فراز رو ببينم و تو بغل بگيرم،‌ محمد كوچولم رو بغل كنم.

 

يا من اسمه دواء و ذكره شفاء

امن يجيب المضطر اذا دعاه و يكشف السوء

التماس دعا

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

نسترن
16 اسفند 90 11:09
خوشحالم که خوشحالید و محمد عزیزم داره هرروز بزرگ و بزرگتر میشه
محمد نفسی عاشقتم خاله


ملسي خاله منم شمارو خيلي دوست دالم
مامان گلي
16 اسفند 90 22:17
خدايا هزار مرتبه شكرت انشالله هميشه خوش خبر باشي

قربان محبت شما
مامان دینا جون
16 اسفند 90 22:34
خوشحالم از اینکه مامان سارا حالش خوب شده.نی نی جون زود باش بیا چهارشنبه سوری نزدیکه.


دالم ميام خاله. ملسي كه هواي مامانمو دالين
نسترن
17 اسفند 90 9:42
خاله جون محمد امروز چطوره؟


خدا رو شكر عاليه
خاله جون...
17 اسفند 90 10:46
خاله هدی کجایی پس؟؟؟؟
چرا نمیای گزارش دیروزو بنویسی به این خوبی؟؟؟
محمدمون با دست مامانش شیر خورده
حالا یه امروز که من کلاس ندارم شما هم ننویس


يادم رفته چركنويس رو اوكي كنم.