تولد بابایی و قضیه تکون خوردن نی نی
سلام نفس مامان.همونطور که خاله هدی دیروز برات نوشت تولد بابایی بود.یکی از بهترین روزای خدا.ولی دیروز صبح مامانی کلی هول کرد آخه شما معمولا آخر شبا حدود 11 شب شروع میکنی به تکون خوردن و صبحها هم موقع نماز صبح بیدار میشی.ولی پریشب هرچی منتظر شدم تکون نخوردی.گفتم شاید امروز زیاد راه رفتم خسته شدی صبر کردم تا صبح بازم تکون نخوردی گفتم شاید گرسنه ای صبحانه خوردم و رو دست چپ خوابیدم فایده نداشت کلی استرس بهم دست داده بود.از بس استرس داشتم بابایی پیشم موند و سر کار نرفت قرار شد اگه تا ظهر تکون نخوری برم دکتر.ظهر به مامان جون زنگ زدم و با بغض بهشون گفتم تکون نخوردی و دلشون رو شور انداختم.مامان میخواستن بیان دنبالم و ببرنم پیش دکتر که گفتم بابا علیرضا خونه هست بعد زنگ زدم خاله ندا خاله گفت طبیعیه شاید تو حرکت بودی یا خواب بودی تکون خورده ی چیز شیرین بخور و دراز بکش باید تکون بخوره اگه تا شب تکون نخورد بعد برو دکتر.خلاصه ما آبمیوه خوردیم و دراز کشیدیم بنده خدا مامان سه چهار بار زنگ زدن.استرس بهشون وارد شده بود همینطور به باباییت.بابایی هم رفته بود پایین از عمه آرزو و مامان جون پرسیده بود گفته بودن مشکلی نیس.بالاخره بعد از نیم ساعت شروع کردی به تکون خوردن اونم از نوع حسابیش از خوشحالی اشکهام دراومد خیلی لحظه خوبی بود.کلی دوست داشتم.زنگ زدم این ور و اونور خبر دادم که نی نی م تکون خورد.ولی خیلی بهم سخت گذشت.به قول قدیمیا مامان نو هستم دیگه تجربه که ندارم.سریع هول میکنم.اتفاقا دیروز مامان جون اینا و خاله ندا واسه شام خونمون دعوت بودن.میخواستن بیان پایین دیدن مامان جون زیبا و باباجون ما هم از فرصت استفاده کردیم و واسه شام دعوتشون کردیم.تولد بابایی هم که بود و فرصت از این بهتر نبود.بعد از تکونت کلی انرژی گرفتم البته همه زحمت مهمونی رو بابایی کشید ولی منم شارژ بودم.خاله ندا و عمو احسان زحمت کشیده بودن کیک تولد واسه بابا خریده بودن مامان جون و باباجون و خاله هدی هم یه ادکلن و ی صندل زحمت کشیده بودن و هدیه دادن.البته خاله هدی یه مقدار کسالت داشت و نیومد ولی جاش خیلی خالی بود.یاسمین زهرا هم که مثل همیشه واسمون دلبری کرد و به مهمونیمون رنگ و بوی خاصی داد.هروقت یاسمین رو میبینم دلم واسه دیدنت غنج میره.من که اینجور عاشق یاسمینم تو میوه دلم رو چه جوری میخوام دوست داشته باشم خدا میدونه.احتمالا از عشقت سر به کوه و بیابون بذارم.نفسمی عاشقتم.راستی اومده بودم از طرف خودم و خودت به بابایی تبریک بگم ایشالله سایه ش 120 سال با عزت بالا سرمون باشه.
بابا علیرضا دوست داریم تولدت مبارک.
.
نویسنده:مامان نی نی