محمد كوچولمحمد كوچول، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

★★گل محمدي من★★

محمد کوچول و هَدا و یه روز استثنایی

1392/3/30 10:10
نویسنده : خاله هدی
1,231 بازدید
اشتراک گذاری

این روزا نی نی کوچولوی خوشمزه ما خیلی نسبت به من (خاله هدی) ابراز عشق می کنه. مدام صدام میزنه: هَدا و دنبالم میگرده. سه شنبه 1390/03/28 که دیگه اوج بروز احساساتش بود. ساعت 3:30 صبح که تازه مامان سارا رفته بود فرودگاه، صدای گریه محمدی بلند شد. مامانم هرکاری می کرد این بچه آروم نمی گرفت و حتی چشماشو باز نمی کرد. منم که به دلیل اثاث کشی همسایه فهیممون تا نصفه شب نتونسته بودم بخوام و البته از سه شنبه شب قبلش خواب درست نداشتم (به خاطر اینکه مردم هرشب به یه بهونه تا دو- سه نصفه شب تو خیابون می رقصیدن، چند شب قبل از انتخابات و بعدشم که دیگه هیچی) خلاصه، کلاً خوابالو بودم و به زحمت رفتم سراغ مامانم و نوه گلش، بچه خواب بود ولی جیغ میزد و گریه می کرد مامانم گفت برو موبایلتو بیار و آهنگ مورد علاقه اشو بذار، آهنگ کارتون پت و مت! تا صدای آهنگو شنید گوشه چشماشو باز کرد و با چندتا پلک زدن نگاهم کرد و با لبخند گفت: هَدا . جیگر طلای خوشگل، بعد اومد بغلم و بعد از کلی خنده و ناز و ادا گذاشتمش توی تختش یا به قول خودش: تَخ و حدود بیست دقیقه با مامانم هی تکونش دادیم تا خوابید. من خوابالو رفتم که بخوابم یه نیم ساعت بعد صداشو میشنیدم که داد میزد: هَدا . مامانم میگه حدودای 5:30 صبح بود که دیدم توی تخت چهار دست و پا شده و دنبالت می گرده. خلاصه مامانم هرجور بود خوابونده بودش. برای رفتن سرکار که بلند شدم دیدم دنیا دور سرم می چرخه و حالت تهوع بدی داشتم گفتم یه دو ساعتی مرخصی اول وقت می گیرم و میخوابم. حدود هشت صبح بود که از بیمارستان زنگ زدن و من یواش یواش با تلفن حرف میزدم که یهو دیدم یه صدایی از توی هال میاد و هی میگه: هَدا هَدا و ... بعد یه چهره کاملاً خندان و بشاش که با صدای بلند قهقهه میزنه و چهار دست و پا میاد پیش من! نی نی خومزه، همچین از دیدن من ذوق می کرد و می خندید که ماتم برده بود. هیچ کس تا حالا منو اینجور تحویل نگرفته بود! اومد کنار تختم و بغلش کردم و مجبور شدم بریم توی هال پیش مامانم.

کلی بازی و خنده و بیمارستان رو هم ولش، مرخصی گرفتم. دیگه حدود 11:30 بود که دوتایی بیهوش شدیم و البته من حدود 13:30 از خواب بیدار شدم.

عصر مسابقه فوتبال ایران و کره جنوبی بود. نیمه اول نی نی نازی خواب بود و برای اینکه راحت بتونم مسابقه رو ببینم هی تختش رو تکون میدادم و تو خواب بهش شیر دادم. کلا دو ساعت و ربع با این روش خوابوندمش. اما برای نیمه دوم بچه بیدار شد و مامانم یه کاسه بستنی داد که بدم بهش بخوره. شارژ شارژ بود و من فول استرس و بسیار مضطرب. مدام صلوات و دعا و قسم به 14 معصوم، محمدم توی بغل مامانم بود و باهاش بازی می کرد و یا دور و برش می چرخید و هراز گاهی یه هدا میگفت و من هم بهش لبخند میزدم و میگفتم بله! مامانم هم هی سعی داشت به من آرامش روحی بده و از اونطرف میگفت به محمد هم توجه کنم که هی سراغمو میگیره، خلاصه وقت شریف رو نگیرم، بر خلاف جریان بازی که برادر گوچی (رضا قوچان نژاد) گل زد من و مامان ناخودآگاه بلندشدیم و از بس جیغ کشیدیم و دست زدیم که نفهمیدیم چی شد. فقط یک آن دیدم محمد داره میخنده اما وقتی یه کمی آروم شدیم دیدم بچه وحشتزده پرید تو بغل مامانم و مدام با ترس می گفت: مامانی، مامانی ... بچه زهره ترک شده بود... زنگ زدم بابا که کلاً دفتر کارش فکر کنم کن فیکون شده بود و همش میگفت: دعا کنین فقط دعا! بازی که رفت توی ده دقیقه آخر به حالت مرگ رسیدم درست مثل مسابقه ایران- استرالیا که هر ثانیه مثل ده ساعت می گذشت. هی میگفتم یا امام زمان یا فاطمه زهرا و هی دستامو بهم میفشردم و بعد میذاشتم دم دهنم و دعا می خوندم و وایییییییییی... دیدم یه موجود کوچولو هی میگه: هدا هدا و چهار دست و پا به طرفم میاد... اومد کنار پاهام و دوباره صدام زد: هدا! منم میگفتم: محمد تو رو خدا دعا کن، بگو الله و اونم یه بار گفت: اللا! بعد دست گرفت به پاهامو بلند شد اومد توی بغلم، بغض کرده بود نی نی کوشولو و به قولی لب ورچیده بود و اشک توی چشماش بود. عین یه موش کوچولو خودش رو میمالید به من و بوسم می کرد و مدام میگفت: هَدا ! دقیقه 87 بازی بود که تا نگاش کردم زدم زیر گریه، استرس وحشتناک و دلهره و چشمای اشک آلود نی نی کوچولو اشکمو جاری کرد. سرشو گذاشت روی شونه ام و ... مامانم مبهوت این حرکت نی نی کوچولو شده بود. بازی توی دقایق اضافه بود و محمدی توی بغلم بود و من یا امام زمان یا امام زمان گویان اشک می ریختم. مامانم دست و پاشو گم کرده بود و رفت برای من آب خنک بیاره ولی دید محمد حالش بدتره یه استکان آب اول داد اون خورد و بعدش یه لیوان آب داد به من. بازی که تموم شد نمی دونم محمد رو چیکار کردمنیشخند احتمالاً قبل از پرتابش به آسمون، مامانم از بغلم گرفته بودش. فقط یادمه با چشم گریون و دست لرزون موبایل بابا رو می گرفتم تا بهش تبریک بگم. بعد از صحبت با بابا تازه دنبال محمد می گشتم که توی بغل مامانم داشت با آهنگهای بعداز برد ایران که از تلویزیون پخش می شد شادی می کرد.هورا

خیلی ماهی محمد کوشولوی خوردنی و با احساس خودمماچ

پا نوشت: بعد از بازی وقتی خاله ندا و عمو احسان و یاسمین زهرا اومدن دنبالمون که بریم تو خیابونا شادی کنیم!!!!!هورامن و مامان با احساس داشتیم این قضیه رو برای اونا تعریف می کردیم که متوجه شدیم یاسمین خانم با یه حالت خاصی به ما نگاه میکنه و ... بلافاصله گفتم من دندیین دهلا دوست دارم! (به سبکی که خودش حرف میزنه) یهو روحیه اش عوض شد و خندید گفت: آله دُدا، آدانس داری؟ (خاله هدی، آدامس داری؟) گفتم نه ندارم ولی آبنبات دارم. با خوشحالی دست کرد توی کیفم و و بسته آبنبات رو برداشت و ... خیلی خوش گذشت. خدا رو شکر...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله هدی 2
31 خرداد 92 2:24
مبارکه خیلی خیلی مبارکه...
ما هم اون شب رفتیم توی خیابون و اتفاقا موقع بازی یاد خونواده شما و مخصوصا باباتون هم بودیم

این پیروزیهای پی در پی مبارک ملت ایران باشه

ای جوووونم قربون این محمد احساساتی خوشگلم


ممنونم بر همه مبارک باشه این پیروزی و شادی