توي بغل يه بابايي مهربون
پنجشنبه شب 24 فروردين كه اومديم خونه خاله اينا، من موندم پيش بابايي و ماماني و خاله هدي تا مامان و بابا برن هايلند ماركت و يه مقدار خريد كنن. منم بيدار شده بودم و هي اينور و اونور رو نگاه ميكردم و هي وول ميخوردم. خاله و ماماني كلي باهام حرف زدن و آقا آقا كردن ولي من اصلا تحويلشون نگرفتم. هي خميازه ميكشيدم و دنبال پستونك ميگشتم. خاله هدي از خميازه هاي من افتاد روي خميازه كشيدن و خوابش گرفت اساسي. بعدش رفتم توي بغل بابايي مهربون كه دراز كشيده بودن و فيلم نگاه ميكردن و يه كمي اونجا استراحت كردم. اينم عكساش نيگا:
خيلي بابايي و ماماني رو دوست دارم، آخه اونا به اندازه همه دنيا منو دوست دارن و دنياشون منم (البته به همراه گل ياسمين بانو) وقتي بزرگ بشم حتماً زحمات مامان و بابا و ماماني و بابايي رو جبران ميكنم. قول ميدم.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی